ترنّم جانترنّم جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

ترنّم نامه

یک ظهر دریایی - آفتابی خوب

سلام گل ناز نازی مامان روز جمعه از گرما و آفتاب ظهر استفاده کردیم و با هم رفتیم لب دریا . دخترم هم حسابی آب بازی کرد و خوش گذروند. الهی قربونت برم مامان جون. دل من و بابا به خوشیه تو خوش و خوشحاله عشق من. دوستت داریم  میلیدون تا................. ( وقتی بهم می گی دوست دارم ، می گم چند تا دوستم داری ؟ تو هم می گی : میلیدون تا   " منظورت میلیون تاست" ). من هم هزار هزار هزار میلیدون دوستت دارم بانوی قلبم.         ...
27 مهر 1393

نقاشی نقاشی

سلام جیگرکم دردانه دخترم مدتیه که به نقاشی علاقه مند شده و البته از وقتی که خاله مرضیه واست دفتر و مداد شمعی خرید بیشتر یاد نقاشی می کنی. دفتری که خاله واست خریده بود رو در عرض دو تا سه روز تمام صفحاتش رو پر کردی و بابا واست یکی دیگه خرید. ضمن اینکه هر روز هم  در کنار دفترت ، ده دوازده تا کاغذA4  خراب می کنی. خلاصه اینکه هر روز بساط نقاسی کشیدنت توی خونه پهنه. حتی وقتی می برمت قلعه وروجک ها هم می ری توی اتاق نقاشی و مشغول نقاشی می شی و دیروز هم توی نمایشگاه کودک هر غرفه ای که نقاشی داشت شما یک سر می زدی.             و ...
14 مهر 1393

یک شب کنار دریا

سلام خانم گل مامانی هوا یک کمی ، فقط  یک کمی بهتر شده . البته نه هنوز گرمه ...... ولی به هر حال میشه از خونه زد بیرون. یک شب با بابایی دخترم رو بردیم لب دریا. البته بماند که با بابا  من حسابی گرفتاری دارم و کلی غر می زنه که : دست توی آب نکنه . دست توی خاک نکنه. دستش رو به چشمش نزنه و ...... من هم بردمت لب دریا که راحت باشی و آزاد بازی کنی . واسه همین گذاشتمت رو ی شن ها و به به بابا گفتم  : خواهشاً کارش نداشته باش و بذار راحت باشه. حالا این وسط ده مرتبه بابا بلندت کرده و دستهات رو شسته و آب توی دهنت زده و از این کارها بماند.... نا گفته نماند که تو هم حسابی از فرصت پیش اومده استفاد...
14 مهر 1393

شیرین زبونی های تو دل برده از ما

سلام دخترک نازم ترنم کوچولوی مامان روز به روز داری بزرگ تر میشی و هزار ماشاالله شیرین تر. با حرف زدن هات دل من و بابا رو جوری می بری که روزی میلیون مرتبه داریم می بوسیمت و دوست داریم قورتت بدیم. همچنان روزی چند بار  "دوست دارم  " و  " عاشق "  رو به من و بابا می گی.  تقریباً هر روز  " خاله اش " " داییش "  " انوش " و " متین " رو یاد می کنی. (خونه مامام جونم که بودیم ، ما به دایی علی می گفتیم که :داییش فلان کار رو انجام بده . ... این شد که شما هم به دایی می گی  " داییش  " و همچنین  &qu...
14 مهر 1393

خواب شیرین

سلام دخترک ملوسم مامان جونی ، یک روز از مهد که اومدی خونه خیلی خسته بودی ولی مقاومت کردی و نخوابیدی. ساعت نزدیک شش بود که اومدی آشپزخونه و گفتی " مامان ایش" . ( به شیر می گی ایش) من هم شیشه شیرت رو دادم دستت و تو رفتی دراز کشیدی و خیلی زود با شیرت خواب رفتی. من هم که دیدم بد موقع است با خودم فکر کردم که یک ساعت بخوابی و بعدش بیدارت کنم که شب خیلی دیر نخوابی.(زهی تصور باطل ، زهی خیال محال) ساعت هفت بیدارت کردم و از توی تختت آوردمت توی هال و تو هم تا تونستی بهانه گرفتی و نق زدی. واسه یک لحظه گذاشتمت روی زمین و رفتم توی آشپزخانه که وسایلی بابا خریده بود بذارم روی اپن. همین که برگشتم دیدم دوباره خواب رفتی. اون هم چ...
15 مرداد 1393

جریان باران و آب بازی

سلام شیرین عسلم ترنم جونم ، هفته پیش که خونه مامانم اینها بودیم ، حسابی باران بارید و البته من و شما و بابا هم کلی کیف کردیم و از باران لذت بردیم. ای کاش یکبار هم بندر از این باران ها می بارید. من و تو با هم رفتیم دم در خونه مامان جونی تا ببینیم توی کوچه چه خبره که دیدیم یک سیل حسابی راه افتاده. تو هم که عاشق آب بازی و تا چشمت به این همه آب افتاد با کلی ذوق و شوق گفتی : " مامان ، مامان ، آب باز ، آب باز..." منظورت این بود که بری و آب بازی کنی. آخه ریزه میزه من اگر می ذاشتمت توی کوچه که توی آب قل می خوردی و می رفتی.   حیاط خونه مامان جون موقع بارون       و ...
15 مرداد 1393

هر ساعت که دلت خواست بخواب....

سلام جیگرم دختر خوشکل و ناز نازی مامان متاسفانه شبها خیلی دیر می خوابی و من و بابا به شدت دچار کمبود خواب شدیم. نمی دونم چه جوری باید خوابت رو تنظیم کنم؟؟ بعضی روزها از مهد که می برمت خونه می خوابی ولی بعضی روزها نه. اما در هر حال شبها خیلی دیر می خوابی. و از جمله کارهات هم اینه که صد هزار بار به من و بابا می گی : " دوست " (یعنی دوستت دارم ) و  " عاش "  ( یعنی عاشقتم). می ذارمت توی تختت که بخوابی ، اما تو بلند میشی و همزمان با بیرون اومدن از تختت با این حرفهات از من و بابا دلبری می کنی و نمی خوابی.   این هم چندتا عکس از نیمه شبهات. اینجا ساعت تقریبا دو و نیم شبه که شما...
15 مرداد 1393

استقلال در اعمال...!!!!

سلام خانوم خانومهای من دختر ناز نازی من ، کم کم داری بزرگ میشی و البته به خاطر تحرک بیشتر از حد کلی هم لاغر تر از قبل. خیلی دوستت داریم و روزها حسابی من و بابا رو سرگرم می کنی و البته خسته. یک خستگی شیرین... توی خونه واسه خودت سرگرمی و هر لحظه مشغول کاری هستی و هر کار هم که دلت می خواهد می کنی و اصلاً به حرف من هم گوش نمی کنی. اختیار کابینت ها و کمد ها و همه رو به دست گرفتی و دم به دقیقه در حال ریخت و پاش کردنی. در کل کم کم دارم مستقل شدنت رو توی کارهات احساس می کنم .(و صد البته که خیلی خوشحالم بابت این موضوع) خلاصه سر گرمی دیگه.. عکسهات هم ادامه مطلب...         نمی دونم با ...
15 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ترنّم نامه می باشد