ترنّم جانترنّم جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

ترنّم نامه

وقتی ترنم مامان می شه...

سلام دختر نازم دختر عزیزم ، تو که یادت نمی یاد ولی مامان خوب یادشه که تو فقط دو ماه و نیم بیشتر شیر مامان نخوردی و بعدش شیر خشکی شدی. اینو گفتم که بگم " از کجا بچه شیر دادن یاد گرفتی ؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!" البته توی مهدتون دیدم مامانهایی که میان توی اتاق شیر و بچه هاشون رو شیر می دن و حدسم اینه که از اونجا یاد گرفته باشی. به هر حال من که با دیدن این کارهات کلی خندیدم و قربون صدقه ات رفتم.........             الهی دورت بگردم که به عروسک می گفتی : " نی نی شیر بخور تا سیر بشی. .....   بعدش هم گفتی : سیر شدی. ؟ حالا ...
27 آذر 1393

دختر که باشی ، بابا هر کاری واسه خوشحالیت می کنه....

سلام ستاره قلب مامان و بابا همراه مامان جون و آقا جون رفته بودیم یک جای زیارتی  خارج از شهر که پارک نداشت. شما هم گیر داده بودی که سرسره می خواهم. بابا هم که دختر ذلیل....... این شد نتیجه اش.... بابا خودش شد سرسره دخترش......         الهی که خدا حافظ هر دوتاتون باشه عزیزهای دلم.     ...
27 آذر 1393

وقتی ترنم خودش می خواهد لباس بپوشه.......

سلام عزیز دلم جدیداً هر کاری می خواهی انجام بدی ، می گی " خودم" ....... این هم نتیجه اش........ البته اصلاً هم حاضر به اصلاح اشتباهت نیستی.......     فقط به زور موفق شدم یک دست از لباسهایی که روی اینها بود از تنت در بیارم. اون هم به بهانه گرما....   ...
27 آذر 1393

.......

سلام عشق مامان امروز دوباره بعد از 20 روز رفتی مهد. ..... این 20 روز که مامان جون و آقا جون پیشمون بودن حسابی واسه خودت خانومی کردی و توی خونه بهت خوش گذشت. دیروز مامان و بابایی رفتن خونشون. جاشون حسابی توی خونمون خالیه. امروز صبح باز هم رفتی مهد. اولش که رفتی داخل من هم پشت سرت اومدم که به مربیتون سفارش حال و احوال امروزت رو کنم. اینقدر مظلوم رفتی یک گوشه نشستی که دلم صد پاره شد. لعنت به غریبی و غربت      ....................   ...
23 آذر 1393

نقاشی نقاشی

سلام جیگرکم دردانه دخترم مدتیه که به نقاشی علاقه مند شده و البته از وقتی که خاله مرضیه واست دفتر و مداد شمعی خرید بیشتر یاد نقاشی می کنی. دفتری که خاله واست خریده بود رو در عرض دو تا سه روز تمام صفحاتش رو پر کردی و بابا واست یکی دیگه خرید. ضمن اینکه هر روز هم  در کنار دفترت ، ده دوازده تا کاغذA4  خراب می کنی. خلاصه اینکه هر روز بساط نقاسی کشیدنت توی خونه پهنه. حتی وقتی می برمت قلعه وروجک ها هم می ری توی اتاق نقاشی و مشغول نقاشی می شی و دیروز هم توی نمایشگاه کودک هر غرفه ای که نقاشی داشت شما یک سر می زدی.             و ...
14 مهر 1393

یک شب کنار دریا

سلام خانم گل مامانی هوا یک کمی ، فقط  یک کمی بهتر شده . البته نه هنوز گرمه ...... ولی به هر حال میشه از خونه زد بیرون. یک شب با بابایی دخترم رو بردیم لب دریا. البته بماند که با بابا  من حسابی گرفتاری دارم و کلی غر می زنه که : دست توی آب نکنه . دست توی خاک نکنه. دستش رو به چشمش نزنه و ...... من هم بردمت لب دریا که راحت باشی و آزاد بازی کنی . واسه همین گذاشتمت رو ی شن ها و به به بابا گفتم  : خواهشاً کارش نداشته باش و بذار راحت باشه. حالا این وسط ده مرتبه بابا بلندت کرده و دستهات رو شسته و آب توی دهنت زده و از این کارها بماند.... نا گفته نماند که تو هم حسابی از فرصت پیش اومده استفاد...
14 مهر 1393

شیرین زبونی های تو دل برده از ما

سلام دخترک نازم ترنم کوچولوی مامان روز به روز داری بزرگ تر میشی و هزار ماشاالله شیرین تر. با حرف زدن هات دل من و بابا رو جوری می بری که روزی میلیون مرتبه داریم می بوسیمت و دوست داریم قورتت بدیم. همچنان روزی چند بار  "دوست دارم  " و  " عاشق "  رو به من و بابا می گی.  تقریباً هر روز  " خاله اش " " داییش "  " انوش " و " متین " رو یاد می کنی. (خونه مامام جونم که بودیم ، ما به دایی علی می گفتیم که :داییش فلان کار رو انجام بده . ... این شد که شما هم به دایی می گی  " داییش  " و همچنین  &qu...
14 مهر 1393

خواب شیرین

سلام دخترک ملوسم مامان جونی ، یک روز از مهد که اومدی خونه خیلی خسته بودی ولی مقاومت کردی و نخوابیدی. ساعت نزدیک شش بود که اومدی آشپزخونه و گفتی " مامان ایش" . ( به شیر می گی ایش) من هم شیشه شیرت رو دادم دستت و تو رفتی دراز کشیدی و خیلی زود با شیرت خواب رفتی. من هم که دیدم بد موقع است با خودم فکر کردم که یک ساعت بخوابی و بعدش بیدارت کنم که شب خیلی دیر نخوابی.(زهی تصور باطل ، زهی خیال محال) ساعت هفت بیدارت کردم و از توی تختت آوردمت توی هال و تو هم تا تونستی بهانه گرفتی و نق زدی. واسه یک لحظه گذاشتمت روی زمین و رفتم توی آشپزخانه که وسایلی بابا خریده بود بذارم روی اپن. همین که برگشتم دیدم دوباره خواب رفتی. اون هم چ...
15 مرداد 1393

جریان باران و آب بازی

سلام شیرین عسلم ترنم جونم ، هفته پیش که خونه مامانم اینها بودیم ، حسابی باران بارید و البته من و شما و بابا هم کلی کیف کردیم و از باران لذت بردیم. ای کاش یکبار هم بندر از این باران ها می بارید. من و تو با هم رفتیم دم در خونه مامان جونی تا ببینیم توی کوچه چه خبره که دیدیم یک سیل حسابی راه افتاده. تو هم که عاشق آب بازی و تا چشمت به این همه آب افتاد با کلی ذوق و شوق گفتی : " مامان ، مامان ، آب باز ، آب باز..." منظورت این بود که بری و آب بازی کنی. آخه ریزه میزه من اگر می ذاشتمت توی کوچه که توی آب قل می خوردی و می رفتی.   حیاط خونه مامان جون موقع بارون       و ...
15 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ترنّم نامه می باشد