دلم واستون تنگه ....
ترنّم جان ، دخترم سلام
الهی که بابا قربونت بره دختر گلم ، امروز پنج روز که تو و مامانی پیش من نیستید و من از دلتنگی دوری شما گفتم بعد از مدتها یه چند خطی واست بنویسم... " البته بابت این چند وقتی که نتونستم به وبلاگت سر بزنم و واست مطلب بزارم خیلی خیلی متأسفم عشقم ، بزار پای مشغله کاری و البته کمی هم تنبلی "
گل بابا ، الان نزدیک 4 ماهی میشه که فهمیدیم تو داری میشی "آبجی" و مامان هم تفلکی خیلی توی این چهار ماه اذیت شده بخاطر ویار دوران بارداری و دیدم هوای بندر خیلی داره اذیتش میکنه ف دو هفته مرخصی گرفت و تو و مامانی رو بردم بافت خونه مادر جون پروین تا یه آب و هوایی عوض کنید و از این گرمای چله تابستون بندر یه چند روزی خلاص بشید و هوای خنک و مطبوع بافت رو استشمام کنید ، و این شد که الان من پنج روزه که روی ماهت رو نبوسیدم و دلم دیگه طاقت دوریت رو نداره...
عشق بابا ، نمیدونم الان چه احساسی داری نسبت به نی نی کوچولوی تو راهی مون ، ولی در ظاهر که حداقل داری ابراز علاقه و محبت نسبت به آبجی یا داداش کوچولوت میکنی ( البته امیدوارم آبجی کوچولوت باشه ) ولی نسبت به ابراز علاقه من به نی نی بدجوری جبهه میگیری و سریع خودت رو توی بغلم جا میکنی تا نکنه یه وقت به اون محبتی کنم البته از راه دور...
خدایا شکرت بخاطر فرشته کوچولویی که به زندگی ما هدیه کردی و بخاطر فرشته ای که در آینده بهمون هدیه میدی...
خدایا شکر...
خدایا شکر...
خدایا شکر...
دوست داریم (M&Y)