تنهایی
امروز تنهایی رو با گوشت و پوست و استخونم درک کردم،همسرم رفته اردو با دوستاش مامانم هم رفتن خارج از شهر...من هم بعد از مدت ها که تو خونه نشستم فکر میکردم امروز میتونم برم بیرونی جایی روحیم عوض بشه؛ولی گفت باید بره اردو..مامانم هم نیست..هیچ کس نیست..چقدر سخته باوجود کسی تو بازم تنها باشی،خیلی سخت تر و کشنده تر از نبودن کسیه...اینقدر فشار عصبی رومه بدنم داغ کرده همش تپش قلب دارم...همش بغض دارم و گریه ام میگیره تو خونه همش باید به در و دیوار نگاه کنم دست و دلم به هیچ کاری نمیره خیلی حال بدی دارم