ترنّم جانترنّم جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

ترنّم نامه

خاطرات نيمه اول(1)

1391/7/4 17:15
نویسنده : باباي ترنّم
536 بازدید
اشتراک گذاری

ترنّم جان ، دخترم سلام

ميخوام واست از روزي بگم كه من و مامان فهميديم خدا تو رو به ما هديه كرده، اون روز 2 خرداد 1391 بود كه من و مامان فهميديم كه تو توي وجود ماماني داري شكل ميگيري ، مامان كه خيلي شوكه شده بود آخه چند وقتي بود منتظرت بود ديگه كم كم داشت نااميد ميشد ، من هم خيلي خوشحال شده بودم آخه راستشو بخواي مامان به اصرار من بود كه قبول كرد بچه دار بشيم، فكر ميكرد هنوز آمادگيشو نداره.

فرداي همون روز رفتيم آزمايشگاه تا مطمئن بشيم، كه ساعتاي 7و8 شب بود كه جواب آزمايش رو گرفتيم و جواب مثبت بود قلب

من و مامان از اينكه تو قرار بود به جمعمون اضافه بشي خيلي خوشحال بوديم، البته واست از خوشحالي خاله ها و مامان بزرگي و بقيه بگم كه شاخ در مياري... اول قرار بود به هيچكس چيزي نگيم تا دو هفته بعد كه قرار بود واسه عروسي خاله منصوره بريم كرمان، ولي بعدش بابايي دلش طاقت نياورد (البته بيشتر نخود زير زبونش خيس نخورد...) و به بقيه زنگ زد و خبر تشريف فرمائي شما رو به همه داد و اولين نفري كه از وجود عزيز تو باخبر شد خاله مرضيه بود كه تا 5 دقيقه فقط ميخنديد و ذوق زده شده بود، نفر بعدي مامان بزرگ پروين بود كه از خوشحالي گريه ميكرد و البته بابا بزرگ شهريار، نفر سوم خاله مهديه بود كه اونم از اونجايي كه فكر ميكرد ما اگر به همين زوديا بچه دار نشيم ديگه سهميمون تموم ميشه و بچه به ما نميرسه هر روز زنگ ميزد و ميگفت بچه دار نشدين؟ از شنيدن اين خبر خيلي خوشحال شد، نفر چهارم خاله منصوره بود كه اون موقعي كه اين خبر بهش داديم نزديك بود ماشينشونو درب و داغون كنه آخه پشت فرمون بود، و آخرين نفر هم دايي علي بود كه اونم باورش نميشد و خيلي خوشحال شده بود.

(دوست داريم)M&Y

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

خاله مرضیه
10 مهر 91 9:22
عزیز دل خاله، من اون روز توی ماشین بودم داشتم از ساری می رفتم گرگان. راننده بنده خدا فکر کرد من دیوونه شدم، چون یه لحظه می خندیدم، یه لحظه گریه می کردم!!!!
عاشقتم. زودتر بیا پیش ما.





مرسي خاله ي مهربون
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ترنّم نامه می باشد