ترنّم جانترنّم جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

ترنّم نامه

شیرین زبونی

1394/7/22 9:33
نویسنده : باباي ترنّم
843 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر شیرین تر از عسلم

نمی دانم چرا اینقدر در گیر روز مرگی شده ام؟؟؟؟؟!!!!

هر روز دوست دارم که به وبلاگت بیام و از کارهای شیرینت بنویسم اما نمی دونم چرا نمیشه !!!!

دردانه دخترم روزهای من و بابا به یمن وجودت گل بارونه. البته بابا که رسماً توی بهشت برینه . به معنای واقعی کلمه دین و دنیات بابا یعقوبته.

دختر مهربانم ، من و بابا عاشق حرف زدنت هستیم.

معمولاً هر خواسته ای داری به بابا می گی و بابا هم نه نمی گه.

دیشب با بابا داشتیم  جای تخت و کمد اتاق خواب رو عوض می کردیم و شما هم کلی اون وسط ها بازی می کردی  و شیرین زبونی.

می گفتی : " بچه ها خیلی اتاق رو خوب درست کردید. من خوشم میاد.  "

آخر شب رفتیم بیرون بنزین بزنیم . از اونجایی که کباب خیلی دوست داری گفتی : " بچه ها من که ناهار یادم رفت بخورم. قول می دهم کباب با نوشابه بخورم."

دلیل قولت هم اینه که یادآوری کنی که بابا واست نوشابه بگیره.

از جلوی پارک رد شدیم که فواره ها در حال آب پاشی روی مجسمه های دلفین  بودن . گفتی " بچه ها دلفین ها چی می خورن؟ گوشت می خورن."

خیلی خنده ام می گیره وقتی من و بابا رو بچه ها خطاب می کنی. الهی فدای بچه ها گفتنت بشم مامان.

اگر بابا بره  بیرون و شما همراهش نری کلی بغض می کنی و می گی : " بابا کجایی ؟ من تنهایی شدم. بیا به دادم برس" و البته من هم در نقش بوق...... اصلاً انگار من رو تو خونه نمی بینی. قربونت برم الهی دختر بابایی من.....

هفته پیش که رفته بودم کرج ماموریت یک بار که زنگ زدم به بابا گفتم گوشی رو بده ترنم باهاش صحبت کنم. یک لحظه گوشی رو گرفتی و از اونجایی که مشغول نقاشی با آبرنگ بودی گفتی :" مامان من گوشم بنده. خدا حافظ" . و من حیران از گوشت که بنده.....

از بلوار ساحلی که رد می شیم  باز هم بچه ها که من و بابا هستیم خطابت هستیم . " بچه ها دریا " و اگر دریا عقب باشه می گی " حالا چکار کنیم دریا رو نمی بینم؟"

شیرین زبونیهات زیاده ولی من یادم می ره. باید زود به زود بنویسم.

پسندها (3)

نظرات (6)

داداش حبیب متخلص به مهدی
22 مهر 94 11:17
با سلام خدمت شما دوست عزيز و مهربانم خوشحال ميشم به وب بنده هم سر بزنيد در صورت تمايل تبادل لينک کنيم ممنونم از حضور شما http://notebook1367.mihanblog.com/ بازي هاي کودکانه ام سرشار از تنهاي بود از خانه ازعشق از فاصله ها تنهاي تنها چند تار پيانو ميزنم به ياد روزهاي کودکي به ياد روزهاي حوض مادربزرگ به ياد عينک تا شده پدر لاي طاقچه به ياد شبهاي که زير گذر بالشت هاي جواني شدم با گريه هاي تا شده به ياد نامه هاي خيس زرد به ياد شمدوني پدربزرگ به ياد شيشه عطرجانماز مادر به ياد تو به ياد خستگي هاي که حال گذر زمانم با نوشته هاي نثر گونه ميگذرد
الهام
23 مهر 94 13:25
عزیزم چقد جالب میگه بچه ها فکر کنم تو مهد از مربی یاد گرفته البته منم وقتی میخوام غیر مستقیم به علیرضا چیزی بگم از عبارت بچه ها استفاده می کنم، شاید هم از من یاد گرفته ببوسش از طرف من محبوبه جون
باباي ترنّم
پاسخ
سلام الهام جان. من هم عاشق بچه ها گفتنش هستم. احنمالا همون مهد یاد گرفته. فدای محبتت
خاله منصوره
25 مهر 94 20:51
من هلاک بلبل زبونی این دختر بندریم
بهار مامان ائلمان
3 آبان 94 9:29
وای خاله خیلی وقته به وبلاگت سر نزده بودم ماشالله به بلبل زبونیهات قربون ناز و عشوه هات هزار سال زنده باشی
باباي ترنّم
پاسخ
سلام. به به چه عجب اینقدر سرت گرمه اونجاست که وقت نداری اینجا یک سر بیایی
مامان رویا
5 آبان 94 9:01
بچه ها چه دخمل شیرین زبونی دارید ها...
مامان هدی
25 فروردین 96 17:39
ااااااااااااااای جون دلما دختر منم بابایی شدیده
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ترنّم نامه می باشد