شیرین زبونی
سلام دختر شیرین تر از عسلم
نمی دانم چرا اینقدر در گیر روز مرگی شده ام؟؟؟؟؟!!!!
هر روز دوست دارم که به وبلاگت بیام و از کارهای شیرینت بنویسم اما نمی دونم چرا نمیشه !!!!
دردانه دخترم روزهای من و بابا به یمن وجودت گل بارونه. البته بابا که رسماً توی بهشت برینه . به معنای واقعی کلمه دین و دنیات بابا یعقوبته.
دختر مهربانم ، من و بابا عاشق حرف زدنت هستیم.
معمولاً هر خواسته ای داری به بابا می گی و بابا هم نه نمی گه.
دیشب با بابا داشتیم جای تخت و کمد اتاق خواب رو عوض می کردیم و شما هم کلی اون وسط ها بازی می کردی و شیرین زبونی.
می گفتی : " بچه ها خیلی اتاق رو خوب درست کردید. من خوشم میاد. "
آخر شب رفتیم بیرون بنزین بزنیم . از اونجایی که کباب خیلی دوست داری گفتی : " بچه ها من که ناهار یادم رفت بخورم. قول می دهم کباب با نوشابه بخورم."
دلیل قولت هم اینه که یادآوری کنی که بابا واست نوشابه بگیره.
از جلوی پارک رد شدیم که فواره ها در حال آب پاشی روی مجسمه های دلفین بودن . گفتی " بچه ها دلفین ها چی می خورن؟ گوشت می خورن."
خیلی خنده ام می گیره وقتی من و بابا رو بچه ها خطاب می کنی. الهی فدای بچه ها گفتنت بشم مامان.
اگر بابا بره بیرون و شما همراهش نری کلی بغض می کنی و می گی : " بابا کجایی ؟ من تنهایی شدم. بیا به دادم برس" و البته من هم در نقش بوق...... اصلاً انگار من رو تو خونه نمی بینی. قربونت برم الهی دختر بابایی من.....
هفته پیش که رفته بودم کرج ماموریت یک بار که زنگ زدم به بابا گفتم گوشی رو بده ترنم باهاش صحبت کنم. یک لحظه گوشی رو گرفتی و از اونجایی که مشغول نقاشی با آبرنگ بودی گفتی :" مامان من گوشم بنده. خدا حافظ" . و من حیران از گوشت که بنده.....
از بلوار ساحلی که رد می شیم باز هم بچه ها که من و بابا هستیم خطابت هستیم . " بچه ها دریا " و اگر دریا عقب باشه می گی " حالا چکار کنیم دریا رو نمی بینم؟"
شیرین زبونیهات زیاده ولی من یادم می ره. باید زود به زود بنویسم.