فدای شیطنتهات مامان جون.....
سلام ترنمم
دختر نازم ، خونه خاله که بودیم تا چشم ازت بر می داشتم در حال بالا رفتن از پله ها بودی و من روزی هزار بار باید تو رو از وسط راه می گرفتم و بر می گردوندم که نخوری زمین.
و اما ....
یک روز ظهر که رفتیم خونه ، من دراز کشیدم که شاید تو هم کنارم بخوابی ولی تو اصلاً قصد خواب نداشتی و همین جوری دور و برم می چرخیدی و بازی می کردی. واسه چند ثانیه چشم من سنگین شد و وقتی چشمم رو باز کردم دیدم کنارم نیستی و توی آشپزخونه و اتاق هم نبودی .خواستم برگردم توی هال که دیدم نشستی روی میز ناهار خوری.!!!!!
وای خدای من ؟؟؟؟؟ کلی شوکه شدم و ترسیدم. سریع بغلت کردم و گذاشتمت پایین. آخه فسقلی من ، چجوری رفتی بالا؟؟؟؟ نگفتی بخوری زمین؟؟؟؟
از شدت ترسم سریع بغلت کردم و عکس ندارم از این کار خطرناکت.
ولی یک شب که من داشتم توی آشپزخونه کار می کردم و بابا هم جلوی تلویزیون!!! ( کار مهم آقایون) جنابعالی از روی مبل اومدی بالا و در کمال تعجب بنده به بالا رویت ادامه دادی و اومدی نشستی روی اپن. البته بسیار هم از این حرکتت خوشحال شدی.
عزیز دلم ، دختر شیرینم ، داره کارهات خطرناک میشه و من جرأت ندارم چشم ازت بردارم.
دورت بگردم مامان جونم. دوستت داریم.