گاهی مادر بودن چه سخته....
سلام ترنم شیرینم
دختر ناز و مهربون مامان ، نمی دونم این مریضی ها کی می خواهن دست از سر تو بکشن.
امان از مهد کودک.......
ولی چه کنم عزیزم.چاره ای ندارم، مجبورم بذارمت مهد....
هفته پیش یک روز صبح ساعت 5 بیدار شدی و کمی نق زدی. بابا بلند شد که آرومت کنه ، منو بیدار کرد و گفت : " محبوب ببین چقدر تنش داغه !" . وقتی بلند شدم و واست درجه گذاشتیم دیدم که ای بابا 40 درجه تب داری. زود بهت دارو دادیم و دست و صورت و پاهاتو شستیم. عصرش هم بردمت دکتر که البته بابا سر کار بود و نتونست بیاد و من خودم و خودت رفتیم. بماند که توی مطب چقدر شیطونی کردی و دلبری...
ولی وقتی دکتر گفت " به خاطر تب شدید باید آزمایش خون بدی " دنیا رو سرم خراب شد. زنگ زدم به بابا که گفت نمی تونه بیاد. بالاجبار خودم بردمت واسه آزمایش. تمام تنم یخ کرده بود. به زور خودم رو نگه می داشتم ولی باید قوی می بودم. کلی التماس خانمه کردم که تو رو خدا حواست باشه که فقط یک بار رگ بگیری. خداییش هم خوب خون گرفت . اما.....
تو به حدی گریه کردی که خانمه همکارش دست تو رو ول کرد و شروع کردن به پاک کردن اشک چشمهات. من هم سعی کردم تا قوی باشم ولی نتونستم . از نصفه های خونگیری من هم با صدای بلند با تو گریه کردم.
الهی بمیرم واست مامان جون.
همون جا دلم یاد بچه های بیمار افتاد و از ته دلم واسه همشون دعا کردم. الهی که خدا هیچ بچه ای رو گرفتار مریضی نکنه. الهی که خدا هیچ مادری رو با مریضی فرزندش امتحان نکنه.
خلاصه بعدش هم با هم رفتیم مغازه که واست آبمیوه بخرم که شاید آروم بشی و البته داروخانه . شما هم به تمام آدمهای توی خیابون و مغازه و داروخانه دستت رو نشون دای ، البته با بغض و گفتی " آخ" . الهی که دردت به جون من بخوره دخترم.
تشخیص دکتر هم عفونت توی خون بود و طبق معمول این چند ماه مهد بودنت آنتی بیوتیک.....
در کل اون روز خیلی واسم سخت گذشت ، خیلی..... الان هم جای خون گیریت کبود شده.
مادر بودن با همه شیرینیش گاهی خیلی سخت میشه....