از تو به یک اشاره از بابا به سر دویدن...
سلام گل دخترم
ایام عید که خونه مامانی بابا بودیم شما مینشستی روی دوچرخه فرآیین و عمو هم هلت می داد واست " دی دی " می کرد.
یک روز که من و تو با هم توی بالکن بودیم چشمت خورد به دوچرخه پسر همسایه و گفتی " ماما ، دی دی ، دی دی " .
دیروز من و تو و بابا رفتیم پاساژ سپهر تا واسه اتاقت خرید کنیم. وقتی رفتیم طبقه پایین شما چشمت افتاد به دوچرخه و سه چرخه و ... گفتی : "بابا ، دی دی ، دی دی "
بابا هم گفت "واست سه چرخه بخریم " و جالب بود که بین همه اون چرخ ها بابایی بزرگترینشون رو واست انتخاب کرد. البته علیرغم مخالفت من که میشه کوچکتر هم بخریم بابایی همون که خودش دوست داشت رو واست خرید.
با چرخت تا کنار ماشین اومدی و من بغلت کردم که سوار ماشین بشیم و بیاییم خونه. جوری گریه سر دادی و اشک ریختی و داد و فریاد به راه انداختی که مجبور شدیم چرخت رو بذاریم روی صندلی عقب و تا خونه تو نشستی روی چرخت. من هم مواظبت بودم که نیفتی.
مبارکت باشه دختر عزیزم.
(مامان نوشت : خوش به حالت که بابا اینقدر هواتو داره. کی مثل شما عزیزم.)