روزهای قبل از تمام شدن مرخصی مامان
سلام گل نازم
دختر عزیزتر از جانم، این هفته آخرین هفته ای هست که مامان صبح ها پیشته و از شنبه آینده من باید برم سر کار.
البته این سه ماه آخر رو تامین اجتماعی بهم حقوق نداد و همون 6 ماه رو واسم حساب کرد. من هم به خاطر تو بی خیال شدم و نرفتم.
حالا با اتمام این هفته و ورود تو به دهمین ماه زندگیت ، مرخصی من هم تمام میشه.
واست پرستار گرفتم و الان یک هفته ای میشه که میاد تا تو کم کم بهش عادت کنی.
خاله زینب زن خوبیه و خدا را هزار مرتبه شکر تو هم باهاش خوب ارتباط برقرار کردی. کلی سفارش تو رو بهش کردم و اون هم بهم اطمینان داده که خوب مواظبت باشه. با این حال باز هم دلم مثل سیر و سرکه می جوشه و کلی نگران ساعتهایی هستم که کنارت نیستم.
البته سعی می کنم وقتی میام خونه تمام تلاشم رو کنم تا جبران ساعتهایی که پیشت نبودم بشه عزیز دل مامان.
امیدوارم که با خاله زینب لحظه های خوبی رو با هم داشته باشید.
دو هفته پیش رفتیم کرمان خونه خاله ها و یک هفته موندیم. فردا هم داریم می ریم فسا خونه مامان بزرگ باباییت اینها. و از هفته دیگه هم کار و کار و کار....
(خداییش بعد از نه ماه خونه بودن اصلاً دلم نمی خواهد برگردم سر کار. راستش با تو خیلی بهم خوش می گذشت.)
کرمان که بودیم من اصلاً واست لباس گرم نبرده بودم. البته هنوز هوا سرد نبود ولی مناسب لباسهایی که اینجا می پوشیدی هم نبود.
یک روز با مامانم و خاله رفتیم بازار تا واسه دخترم لباس گرم بگیرم که البته زحمت خرید لباسها رو مامانم و خاله منصوره کشیدن. دست هر دوشون درد نکنه.
این لباسیه که مامانم واست خرید...
این لباس رو هم خاله منصوره جون خریدن....
راستی کلی اونجا با دوست جونت بازی کردی و خوش گذروندی.
این هم بگم که دوست جون بهت گفت "####" (بعداً برای خودت ترجمه می شود)