روزهای زیبای من و تو (12)
سلام ترنم جان
دخترم ، عشقم ، عمرم ، جونم ، نفسم ، همه کس و کارم.....
شیرین عسلم خیلی ماهی عزیزم ، خیلی ماهی که این روزهای من و بابا رو شیرین تر از عسل کردی.
ترنم کوچولوی من روزی صد میلیون مرتبه می خواهم قورتت بدم ولی نمیشه.
همه شیطونیهات و کارهات و خرابکاریهات و خنده هات و گریه هات و بازیهات و.... همه و همه رو به جون خریدارم.
هر روز صبح که مهد کودک هستی ، هر روز بعد از ظهر هم به یمن وجود حضرتعالی خونه مون مهد کودکه.
بچه های همسایه ها مون که البته همه شون بین 4 تا 8 سال از تو بزرگترن ، میان در می زنند و می گن " نی نی بیداره ؟"
تو هم که تا صدای در میاد داد می زنی " مامان در ، در ، در " . انگار که من نشنیدم و تو باید اطلاع رسانی کنی. دورت بگردم وروجک که حواست به اومدن دوستهات هست. من نخواهم در رو باز کنم باز هم تو مجبورم می کنی با این داد زدنت.
از اونجایی که هم بیرون هوا گرمه و هم تو کوچولویی و من می ترسم بری پایین توی پارکینگ زمین بخوری به دوستهات می گم که بیان داخل خونه . تو هم که از خدا خواسته حسابی باهاشون سرگرم میشی. حالا این وسط سر و کله من که باید داد و فریاد پنج شش تا بچه وروجک و شیطون رو تحمل کنم بماند....
ولی خب به خاطر تو عزیز دلم تحمل می کنم تا تو هم خیلی تنها نباشی و باهاشون بازی کنی.
وقتی هم می رن کلی پشت سرشون گریه می کنی....
حالا دیروز اومدن دم در که " نی نی هست ؟" تو هم که زودتر از من دم در ایستاده بودی. گفتم آره بیایید داخل. اولیشون که اومد تو داد زدی " نه نه نه مامان نه".
خلاصه دوستت رو مجبور کردی دوباره بره بیرون. می گم : ترنم مامان چرا ؟ خیلی راحت گفتی " مامان بلیم.بلیم...."
الهی دورت بگردم که نذاشتی بچه ها بیان داخل چون می خواستی خودت همراه اونها بری بیرون.
من هم که دختر ذلیل... کفشهات رو پوشیدم پات و خودم هم لباس پوشیدم و توی این هوای گرم و شرجی همراهت اومدم پایین که تو بازی کنی. البته تو هم زودتر از یک ساعت رضایت ندادی.
الهی دورت بگردم که این قدر دوست داشتنی هستی . خیلی دوستت دارم موش موشی مامانی.
راستی از بین دوستهات فعلاً به مهدیه می گی "م م " و به پوریا هم می گی " پو" . اسم بقیه شون رو هنوز یاد نگرفتی.
توی خونه راه می ری و وقتی می بینی من نگاهت نمی کنم با صدای بلند صدا می زنی " مامان مامان" . طوری که برق سه فاز از سرم می پره . می گم " جانم مامان؟ " همین که نگاهت می کنم بی تفاوت به راهت ادامه میدی و می ری دنبال کارهات.
من که هیچ وقت علاقه ای به روشن بودن تلویزیون نداشتم الان از برکت وجود شما بیست و چهار ساعت هم تلویزیون توی هال و هم اتاق خودت روشنن و صداشون روی مخ منه. آخه به محض اینکه خاموش می کنم دستور می رسه که " مامان رو ، رو" .( یعنی مامان روشن). حالا جالبه که خیلی توجهی هم نداری ولی باید روشن باشن.
خلاصه اینکه پادشاهی هستی تمام و کمال و من هم بانویی خدمتگزار تمام و کمال و البته هزار بار عاشق این پادشاه کوچک.
روزی هزار و یک مرتبه کابینتها رو وارسی می کنی و وسایل داخلشون رو می ریزی بیرون. که من هم هزار بار جمع می کنم و این میشه که شبها موقع خواب باز هم خونه مون بازار شام است. (دقت کن که شما هزار و یک بار ریختی به هم)
دیگه اینکه به محض سوار شدن به ماشین باید موسیقی واسه شما برقرار بشه و حتی مکث بین دوتا موسیقی پشت سر هم رو نمی تونی تحمل کنی و داد می زنی که "آنگ آنگ..." قربونت برم که این همه عاشق موسیقی هستی ریزه میزه من.
خلاصه اینکه با تو هر روز در بهشتم عشق مامان....