بابا بیدار شو....
ترنّم جان ، دخترم سلام
الهی که بابا فدات شه ، حدوداً 2 روز پیشا بود که یه صحنه ازت دیدم که قند توی دلم آب شد، شایدم من اشتباه میکنم ... ولی دلم گواهی میده که درست حدس زدم...
میرم سر اصل مطلب : حدوداً 2-3 روز پیش بود و من که تازه از سرکار اومده بودم خونه بعد از کلی لاو ترکوندن با دخمل گلم و عشق بازی و ... شام خوردیم و من کنار سفره دراز کشیدم و دستم را گذاشتم روی پیشونیم که یه چرت کوچولو بزنم که یه 2 دقیقه ای بعد که من هنوز بیدار بودم و فقط چشمامو بسته بودم دیدم یه جفت دست کوچولو و قشنگ دارن انگشت شصتم رو میکشن و با زبون کودکانه قشنگش بابایی رو صدا میکنه و من که از شدت ذوق زدگی دست از پا نمیشناختم که دخترم آگاهانه چند قدم رو سینه خیز خزیده و خودشو رسونده به بابایی و داره دستمو میکشه که بهم یه چیزی بگه ... سریع برگشتم و با دیدن من شروع کردی به خندیدن و یه لبخند قشنگ زدی از اون خنده هایی که معنی داره و یه چیزی از بابایی میخوای.... اومدم و بغلت کردم و بوسیدمت و دیدم که دخترم دستشویی کرده و نمیدونی اون لحظه چقدر خوشحال بودم که دخترم اومده به باباش بگه که : "بابایی من دستشویی کردم و بیا منو تمیز کن".
خلاصه که خیلی خیلی کیفور شدم از اون حرکتت بابایی من.
دوست داریم. (M&Y)