روزهای زیبای من و تو (8)
سلام نفس مامانی
ترنم جونم ، دختر نازم ، تو روز به روز داری بزرگتر میشی و من و بابایی از بودن با تو غرق در لذت می شیم.
دختر عزیزم ، روزهای من و بابا با تو خیلی زیباست .
این زیبایی را وقتی می فهمم که من و تو کنار هم روی تخت می خوابیم و تو حسابی دور من وول می خوری و دور دست و پاهام می پیچی . وقتی به خاطر یک نخ که از لباس من آویزونه و تو خودت رو هل می دی توی بغلم که دستت به اون نخ برسه ، وقتی خسته میشی از این همه تکون خوردن و سرت رو می ذاری روی دستم تا خستگیت رو بگیری.
این زیبایی را وقتی می فهمم که با عشق به تو غذا می دهم و وقتی دیگه دوست نداری بخوری دستت رو می کشی دور دهنت و سریع با همون دست کثیف چشمهات رو می مالی و به من که مات این حرکت سریعت میشم لبخند می زنی.( به نظرت جور دیگه ای نمیشه گفت مامان سیر شدم که تو همیشه از حریره و سوپ و سرلاکت یک سهمی هم به چشمهات می دی؟)
این زیبایی را وقتی می فهمم که بابایی ساعت یک شب با چشمهای خواب آلود منتظره که تو بخوابی و اون هم بخوابه و توی همون حال خستگی تو رو میگیره توی بغلش و من می گم " بده من تا بخوابونمش " و اون می گه " نه خیلی کیف می ده که چشمهام پر از خواب باشه و ترنم دور و برم بازی کنه و وقتی خسته میشه سرش رو بذاره روی دستم."
این زیبایی را وقتی می فهمم که ساعت دو و نیم نیمه شب که تو همچنان بیداری از ذهنم می گذره که الان با دعوا بهت می گم " پس چرا نمی خوابی دختر؟؟؟" ولی وقتی دهنم را باز می کنم که حرف بزنم در هزارم ثانیه ای جمله ام تبدیل میشه به این که " ترنمم ، مامانی ، چی شده که بره من امشب خوابش نمی یاد. عزیز دلم نمی خواهد لالا کنه؟"
این زیبایی را وقتی می فهمم که تو از خواب بیدار میشی و به پهنای صورتت به مامان خنده تحویل می دی.
ترنم من ، نغمه دلنشین زندگی من و بابا ، دوستت داریم و عاشقانه پرستشت می کنیم.