ترنّم جانترنّم جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

ترنّم نامه

جدایی از پستونک

1392/6/14 16:58
نویسنده : باباي ترنّم
1,038 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفسم

ترنمم ، بالاخره بعد از گذشت 7 ماه از زندگیت و خوردن پستونک تونستم تو رو از  پستونک دوست داشتنیت جدا کنم.

اولین روز ورودت به ماه هشت ، دیگه تصمیم کبری را گرفتم و با خودم عهد کردم که هر چه شد باید صبر کنم و از پستونک جدات کنم.

آخه تمام ساعتهای شبانه روزت ، چه خواب و چه بیدار دست از سر پستونکت بر نمی داشتی. خیلی بهش وابسته بودی. البته قبلاً هم یکی دوبار تصمیم گرفته بودم ولی چون موقع خواب خیلی گریه کردی دوباره بهت داده بودم.

تا دیگه اون روز یعنی توی هفت ماه و یک روزگیت بعد از بیداریت از خواب کلی باهات بازی کردم و سرگرمت کردم تا حسابی خسته بشی و بعد بردمت واسه خواب.

تو هم چون خیلی خسته بودی با یک شیشه شیر خوابیدی. شب هم هر بار بیدار شدی روی پاهام خوابوندمت و بعد گذاشتمت توی تختت.

از فرداش هم که به خاطر مراسم فوت مامان بزرگم (خدا رحمتش کنه) رفتیم شهرستان و چون خیلی شلوغ بود و من سرم به کار گرم بود ، تو همش بغل بچه های عموهام بودی و وقتی به من می رسیدی که خیلی خسته بودی و چند روزی هم اینجوری گذشت .

البته با گذشت تقریباً بیست روز هنوز هم گاهی اوقات بهانه اش را داری و موقع خواب کمی غر می زنی.

اما بالاخره موفق شدم از پستونک جدات کنم.

راستی مامانی ، از وقتی از مراسم مامان بزرگم اومدیم تا حالا تو حتی یک شب هم خواب راحت نداشتی و هر نیم ساعت یک بار بیدار میشی و گریه می کنی.

نمی دونم چرا اینجوری شدی عشق مامان. نه خودت شبها می خوابی و نه می ذاری من و بابا بخوابیم. من که حسابی کمبود خواب دارم و دائماً سرم درد می کنه.

نمی دونم تا کی قراره این جوری بخوابی شبها.؟؟؟؟ نمی دونم به خاطر دندونهات یا چیز دیگه ای هست که بچه ام نمی تونه راحت بخوابه.؟؟؟

الهی که هر ناراحتی داری ازت دور باشه و تو همیشه آروم باشی و سلامت عشق من.

 

این عکسها هم یاد ایامی با پستونک.......

 

1

 

2

 

خیلی خوشحالم که دیگه پستونک نمی خوری. آخه کلی وجدان درد داشتم که چرا بهت دادم.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله منصوره و دوست جون
15 شهریور 92 10:07
خاله قربونت بره با این طرز خوابیدنت.نفس مایی گلم.
خاله مرضیه
15 شهریور 92 16:04
خاله فدات بشه. داری بزرگ می شی ها!!!!
الهام مامان علیرضا
22 شهریور 92 11:15
ببین ما مامانها چقدر گرفتاریم!
یه روز باید تلاش کنیم یه چیزی به زور به بچه بدیم و ایشون قبول کنند و یه روز هم باید به زور ازش بگیریم و ایشون اعتراض کنند



واقعا همین طوره.مامان گرفتار مصداق خوبیه واسمون
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ترنّم نامه می باشد