گذر ایام....
سلام میوه عمر مامان
ترنم جونم ، دختر کوچولوم ، روزها به سرعت برق و باد داره میاد و می ره و تو داری بزرگ میشی و من و بابایی هم ذوقت رو داریم.
هفته پیش من و تو هر دوتامون حسابی مریض شدیم. یک سرماخوردگی جانانه.
تو که تا 40 درجه تب داشتی و چند شب حسابی من و بابا رو بیدار نگه داشتی.
الان خدا را شکر بهتر شدی ولی دو هفته هست که فقط شیر می خوری و لب به غذاهای دیگه نمی زنی و کلی لاغر شدی. خیلی فکر و خیال غذا نخوردنت رو دارم. بچه داشتن و مادر بودن خیلی سخته....
الهی که همه درد و بلات به جون من بخوره ولی تو هیچ وقت مریض نشی دختر شیرینم.
از روز جمعه هم مامان و بابام اومدن بندر تا فعلاً چند روزی نری مهد کودک تا خوب بشی.
ولی بعد از رفتنشون دوباره باید بذارمت مهد عزیز دلم.
این روزها خیلی درگیری ذهنی دارم ترنمم.....
دلم کمی آرامش می خواهد......
راستی دخترم ، ده ماهگی ات مبارک مامانی. و چه زود گذشت.....