ترنّم جانترنّم جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

ترنّم نامه

دل نوشته های مامان (8)

1391/9/23 11:50
نویسنده : باباي ترنّم
425 بازدید
اشتراک گذاری

دختر عزیزتر از جانم :

دختر گل مامان امیدوارم که خوب خوب باشی. دیروز مهمون داشتیم. مامان بزرگت ( مامان بابا، اسمش هم زهره هست ) و عمه و خانواده و خاله بابا و دخترش از فسا اومدن خونمون. قراره تا چند روز دیگه هم پیشمون باشن. من که خیلی سعی کردم که از اداره رفتم خونه شام درست کنم ولی به خاطر اینکه کمی دلم درد می کرد و احساس می کردم شما هم کم تکون خوردی یک کمی ترسیدم ولی باز هم می خواستم غذا درست کنم که بابایی زنگ زد و گفت هیچ کاری نکن .واسه شام هم که مهمونامون می رسن از بیرون شام می گیرم و میارم. من هم که خداییش توان کار کردن و طولانی مدت ایستادن رو نداشتم به بقیه کارهام مثل تمیز کاری و آماده کردن وسایل پذیرایی رسیدم. دست بابایی درد نکنه خداییش ایستادن پای گاز خیلی خسته ام می کرد.این روزها تو خیلی کم تکون می خوری و من دلم واسه تکون خوردنت تنگ میشه. بابایی هم همش می گه خب اشکال نداره .دیگه دخترم بزرگ شده و جاش تنگه واسه همین کم تکون می خوره. ولی دیشب وقتی بابایی داشت واسه پسر عمه ات (سینا) قصه تعریف می کرد که بخوابه تو هم چند لحظه بعد از شنیدن صدای بابا کلی تکون خوردی و من و بابایی حسابی ذوقت کردیم. الهی قربونت برم که به صدای بابا اینقدر حساسی و سریع واکنش نشون میدی عزیزم. راستی دیشب وقتی بابا از سر کار اومد مامان زهره داشت نماز می خوند. بابایی نشست کنارش که باهاش روبوسی کنه مامانش اونو گرفت توی بغلش و کلی گریه کرد. آخه به خاطر بارداری من و سلامتی شما ما چند ماهه که نرفتیم پیششون و اونها هم نتونسته بودن بیان خونه ما. خلاصه اینکه مادر و پسر کلی توی بغل هم گریه کردن. من هم گریه شدم. آخه دلم واسه مامان زهره سوخت که چند ماه بود پسرش رو ندیده. از فکر اینکه شاید یک روزی بیاد که من چند ماه تو رو نبینم دلم آتیش می گیره مامان. ایشاالله که خدا پدر و مادرها رو که این همه مهربونن واسمون سالم نگه داره.خلاصه اینکه خیلی واسه مامان زهره ناراحت شدم. بدجوری دلم گرفته بود از اینکه بابایی به خاطر وضعیت من و شما چند ماه نتونسته مامانش رو ببینه.خدا را شکر که اونها اومدن و مامانی هم پسرش رو دید. حتما توی این مدت خیلی دلش تنگ شده بود که اینجوری بابا رو بغل کرد و گریه می کرد.امیدوارم همیشه سالم باشه و سلامت و دیگه هیچوقت اینجوری پیش نیاد که چند ماه همدبگه رو نتونیم ببینیم.خلاصه این هم احوالات دیروز ما....راستی مامانی من دیگه از شنبه به خاطر شما اداره نمیرم و می مونم خونه که استراحت کنم. امروز آخرین روز کاری قبل از تولد شماست عزیز دل.منتظر دیدن روی ماهت هستم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ترنّم نامه می باشد