دل نوشته های مامان (12)
یک شکایت از بابایی به دخترش از طرف مامان
سلام ترنم من. قربونت برم الهی. خوبی عزیزم؟ مامان جون یادم رفت توی پست قبلی واست بنویسم الان اینجا واست می نویسم که ببینی عجب بابایی داری.
هفته پیش روز پنجشنبه که تعطیل بود و بابایی خونه بود تو خیلی توی شکمم تکون می خوردی و من هم کلی داشتم ذوقت می کردم ولی یک کمی هم درد داشتم . بعد از یک مدت من به شما گفتم که "مامان جون چقدر تکون می خوری بشین سر جات دیگه درد دارم دخترم". البته عزیز دلم به خدا با شوخی گفتم گلم. خلاصه گفتن این حرف از طرف من همان و قهر کردن بابا با من همان. بابا جونت از من ناراحت شد و گفت که " چرا به بچم گفتی بشین سر جات؟ چرا بهش گفتی تکون نخور؟ چرا می گی بریم زود سزارین کنیم و به دنیا بیاریمش من دیگه خسته شدم و کلی از این حرفها. بعدش هم گفت دخترم دلش میشکنه این حرفها رو بهش می گی. کوچولومون دلش نازکنه این حرفها رو بشنوه غم رو دلش میشنه و ..." من هم توی دلم کلی به بابایی خندیدم . خلاصه تا شب هم با من قهر بود و شب خودش آشتی کرد. ببین مامان جون چه بابایی داری که به خاطر شما با من قهر کرد. الهی که من فدای این دختر و این بابای دختر دوست بشم. هر دوتون رو خیلی دوست دارم. این هم حس و حال بابا جونت نسبت به شما عزیزم.