دلتنگي
ترنّم جان ، دخترم سلام
بابا جون ديروز مامان بزرگ و بابا بزرگ تصميم گرفتن كه بعد از چند هفته كه اومده بودن و مواظب ماماني و بعدشم تو بودن، برگردن سر خونه و زندگي خودشون، آخه طفلكيا توي آپارتمان نميتونن زندگي كنن سختشونه. خداييش خيلي واسه ماماني و تو زحمت كشيدن كه من همينجا دستشونو ميبوسم و از زحمتاشون تشكر ميكنم. خلاصه اينكه ماماني هم تصميم گرفت باهاشون بره آخه طفلكي هنوز نميتونه تنهايي از تو مراقبت كنه.
من هم برخلاف ميل قلبيم كه اصلاً دوست نداشتم از تو و ماماني دور بشم بخاطر سلامتي تو و تنهايي ماماني موافقت كردم. اما از ديروز كه شما رفتين اصلاً حوصله هيچ چيزو ندارم حتي حوصله خودمم ندارم... خيلي دلم واستون تنگ شده به حدي كه ديروز نشستم كلي گريه كردم، بابايي وقتي بزرگ شدي اگر يه وقت شنيدي گفتن "مرد كه گريه نميكنه!" خيلي حرف بي خوديه اتفاقاً مردا وقتي دلشون ميگيره زودتر از خانما ميزنن زير گريه فقط فرقش اينه كه مردا توي خلوت خودشون گريه ميكنن...
بابا جون، خلاصه اينكه بد جوري دلم هواتونو كرده...
دوستون دارم(Y)