دو هفته تنهایی
ترنّم جان ، دخترم سلام
بابایی الان 2 هفته هست که تو و مامانی رفتید خونه مامان بزرگ پروین تا اونجا مامان بزرگی از تو و مامانی مواظبت کنه و قرار 2 روز دیگه برگردید پیش بابایی. نمیدونی توی این 2 هفته چقدر دلم واسه تو و مامانی تنگ شده باباجون.
وقتی با مامانی تلفنی صحبت میکنم از بزرگ شدنت و شیرین شدنت واسم تعریف میکنه و دل بابایی رو کلی آب میکنه، ثانیه ها واسه برگشتن شما برام مثل ساعتها میگذره و خیلی طولانی شدن. لحظه ها را دارم با دلتنگی شما یکی بعد از دیگری پشت سر میزارم تا زودتر یکشنبه برسه و من چشمم به جمال تو و مامانی روشن بشه. دو سه روز پیش رفتم واسه دخمل گلم سه دست بلوز شلوار و 2 تا دستکش و 2 تا جوراب خوشگل خریدم تا وقتی اومدی تنت کنم و به قد و بالات ذوق کنم.
دیروز مامانی جواب آزمایش تیروئیدت رو از آزمایشگاه گرفت و خدا رو هزار مرتبه شکر جوابش خوب بود و خیال من و مامانی از بابت سلامتی تو مطمئن شد.
بابا جون خیلی دلم واستون تنگ شده، هم واسه تو و هم واسه مامانی مهربون. امیدوارم زودتر یکشنبه آینده از راه برسه و این انتظار بابایی هم به سر بیاد.
خیلی خیلی خیلی دوستون دارم.
(دوست داريم)M&Y