غلامتم بابایی
ترنّم جان ، دخترم سلام
بابایی عزیزم یه چند وقتی بود یه خورده سرم شلوغ بود و وقت نمیکردم سری به وبلاگت بزنم اما امشب دیگه تصمیم گرفتم واست بنویسم.
عزیز بابا توی این چند وقته که خیلی تغییرات جدیدی داشتی کمابیش مامانی واست نوشته ولی یه کارهایی میکنی که بابایی خیلی لذت میبره از شیرین کاریات ، مثلاً هر وقت بابا از سر کار میاد خونه تو بلند بلند شروع میکنی به خندیدن و حرف زدن با بابایی منم که دل به دلت میدم و کلی خونه رو رو سرمون میذاریم.
یه چند وقتی هم هست که علاقه زیادی به خوردن انگشت بابایی داری و من هم که هر وقت میخوام تو رو به مرادت برسونم با دعوای مامانی مواجه میشم ، ولی تو فکر کن که دختر و پدر با هم به خواسته ی دلشون نرسن...
اینم یه عکس از دختر و پدرش در حال خلاف...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی