دل نوشته های مامان (3)

ترنم جان :

دختر عزیزم می خواهم اینجا یک کمی از احساسات بابایی و مامان هم واست بنویسم. من تو رو خیلی دوست دارم و بی صبرانه منتظرم که به دنیا بیایی . وقتی تکون می خوری خیلی خوشم می یاد. یک وقتهایی هم که تو خسته هستی و کمتر تکون می خوری من کلی دلم واست تنگ میشه و همش به بابایی می گم چرا بچم تکون نمی خوره ؟ بابا هم می گه "خوب دخترم هنوز خیلی کوچولوست، خسته میشه ، حتماً خوابیده". من هم منتظر میشم تا بیدار بشی و واسم تکون بخوری تا من ذوقت کنم. بعضی وقتها باهات حرف می زنم و خلاصه علی رغم تمام مشکلات دوران بارداری من تو رو خیلی دوست دارم. اما راستش یه وقتهایی هم دلم واسه زندگی دو نفرمون با بابا جونی مهربون تنگ میشه. خداحافظی با اون روزهای قشنگ یک کمی واسم سخته. هر وقت هم که به بابا می گم که دلم واسه زندگی دونفرمون تنگ میشه بهم میگه : "از این حرفها نزن بچمون می شنوه ناراحت میشه و دلش می گیره".در هر حال خیلی دوستت دارم و منتظر دیدن روی ماهت هستم. اما.... حالا از بابا واست بگم. بابا جونی خیلییییییییییییییییییییییییییییییی تو رو دوست داره، طوری که من واقعاً از ابراز احساساتش نسبت به تو یک وقتهایی حس حسادتم گل می کنه. من از این همه احساسات بابا نسبت به تو خیلی تعجب می کنم و البته خیلی هم خوشحالم که بابایی خانواده اش  رو  اینجوری دوست داره. آخه بابایی خیلی آدم مهربونیه. الهی فداش شم من که خیلی دوستش دارم. مطمئنم تو هم خیلی دوستش خواهی داشت.شاید باورت نشه مامانی ولی تمام فکر و خیال این روزهای من اینه که تو صحیح و سالم به دنیا بیایی و من تو رو تحویل بابایی بدهم تا خیالم راحت بشه. آخه باباجونی اینقدر نسبت به تو علاقه نشون می ده که من فکر می کنم تو فقط بچه بابایی هستی و واقعا یک امانت خیلی بزرگ پیش منی.یک وقتهایی که حال من خوب نیست بابا اینقدر نگران میشه که من به جای اینکه نگران تو باشم بیشتر نگران بابایی می شم.تازه هر شب که بابا باهات حرف می زنه تو شروع می کنی به تکون خوردن واسش و اونم حسابی با دخترش که صدای باباش رو می شناسه حال می کنه.خلاصه اینکه این هم اندر احوالات مامان و بابا . الهی قربونت برم که هنوز نیومده این همه تو دل ما جا خوش کردی. ترنم عزیزم من و بابایی خیلی عاشقتیم و منتظر دیدار صورت ناز کوچولوت هستیم.