ترنّم جانترنّم جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

ترنّم نامه

ترنم و بابا و طالبی

ترنّم جان  ، دخترم سلام عزیز دل بابایی دیروز جمعه بود و حدودای ظهر که سه تایی از خواب بیدار شدیم ، البته من زودتر از تو و مامانی بیدار شدم و رفتم صبحونه آماده کردم که شامل نون و پنیر و طالبی بود و وقتی مامانی رفت صورتش رو بشوره من یواشکی یه تکه طالبی بهت دادم و نمیدونی چطور اون طالبی رو کردی تو دهنت و شروع کردی به خوردن ، الهی برات بمیرم که هنوز دندون نداری که بتونی غذا بخوری ، و وقتی مامانی از دستشویی اومد بیرون کاملاً حیرت زده با صحنه ای روبرو شد که جنابعالی اون تکه طالبی رو با حرص و ولع کرده بودی تو دهنت و دیگه خدا رو بنده نبودی و هیچکس رو تحویل نمیگرفتی که نکنه یه وقت کسی بخواد طالبیت رو ازت بگیره....   اینم ...
1 تير 1392

خنده از ته دل

ترنّم جان  ، دخترم سلام بابا قربونت بره الهی دخملم، از اونجایی که بابایی هر روز صبح زود وقتی میره سر کار تو و مامانی در خواب ناز هستید دیروز چون یه کار اداری داشتم یکم دیرتر رفتم سر کار و صبح وقتی تو بیدار شدی مامانی از توی تختت برداشتت و آورد کنار خودمون روی تخت مامان و بابا خوابوندت و تو وقتی چشمهای قشنگت رو باز کردی و چرخیدی به سمت من با دیدن بابایی یه خنده ی بلند و از ته دل از سر ذوق زدی و از اینکه اول صبح بصورت خیلی غیر منتظره چشمت به جمال بابایی منو ّ ر شده بود از اون خنده بلندت میشد رضایت رو توی چشمهات دید و بعد از این حرکت بسیار دوست داشتنی سرت رو کردی توی بغل بابایی و چنان آروم توی بغل بابایی جا گرفتی و از این پزیشنت اونق...
28 خرداد 1392

تولدت مبارك(پنج ماهگی)

ترنّم جان  ، دخترم سلام عزيز دل بابايي امروز پنجمين ماهگردت بود و تو وارد ماه ششم زندگي مباركت شدي و من و مامان از صميم قلب بهت تبريك ميگيم و آرزو ميكنيم انشاءالله 120 ساله بشي و با عزت زندگي كني. عشق بابايي چند روزي هست كه وقتي باهات حرف ميزنم كلي واسم عشوه مياي و اصلاً بابايي رو تحويل نميگيري انگار نه انگار كه من دارم باهات حرف ميزنم و هيچ نشونه اي از تحويل گيري توي نگاهت نيست و همين كه ميام از كنارت بلند بشم با يه لبخند مليح و قشنگ من رو سر جام ميخكوب ميكني و بهم ميفهموني كه عمداً تحويل نميگيري كه من فداي اين عشوه هات بشم بابايي...  و اما 2 روز پيش پس از كلي ضد حال زدن به بابايي بالاخره واسم خن...
27 خرداد 1392

قدردان زحمتهاي ماماني

ترنّم جان  ، دخترم سلام اين پست رو بيشتر خطاب به ماماني مينويسم كه هميشه واسه من و تو زحمت ميكشه و بعضي وقتها ما غافل ميشيم از اين همه محبت و فداكاري... مامان ترنم و همسر عزيزم، ممنونم بخاطر همه مهربونيهات و همه از خودگذشتگيهات. ممنونم بخاطر اينكه هر روز از صبح كه تو و ترنم بيدار ميشيد دخترمون رو تر و خشك ميكني و با وجود حجم زياد كارهاي ترنم، به امورات خونه هم ميرسي و من هر شب كه ميام خونه كلي خونه رو به هم ميريزم كه البته اين اقتضاي مردهاست!!.. و فرداش كه از سر كار ميام خونه ميبينم خونه مثل دسته گل شده و همه چيز تميز و مرتبه.. خدائيش خيلي ايول داري كه با وجود بچه كوچيك كه ميدونم سر و كله زدن باهاش سخته ، به امورات خونه هم مير...
21 خرداد 1392

تقدیم به همسر عزیزتر از جانم

ترنّم جان ، دخترم سلام بابا فدات بشم الهی چند صباحی بود که بدلیل مشغله کاری و جستجوهای روزانه بدنبال خرید خونه که قراره آشیونه ی امنی باشه واسه من و تو و مامانی و به سرانجام رسیدن همه ی زحمتهای این چند وقته ، بالاخره وقت کردم تا یه چند خطی واسه دختر عزیزم بنویسم. بابا جون ، از اونجایی که اول ازدواج من و مامانی بهش قول داده بودم که خوشبختش کنم و نذارم آب توی دلش تکون بخوره و لازمه ی یک زندگی راحت و بی دغدغه داشتن یک سرپناهه که آدم توش احساس راحتی بکنه ، بعد از کلی قسط و قرض و وام بالاخره پولامونو جمع کردیم و یه خونه ی نقلی و خوشگل خریدیم ، البته ناگفته نمونه که مامانی هم تمام طلاهاش رو فروخت و کمک بزرگی بود توی این امر خطیر. به ه...
8 خرداد 1392

سرگرمی جدید

ترنّم جان ، دخترم سلام بابای عزیزم چند وقت پیشا با مامانی رفته بودیم تارا مارکت خرید که مامانی رفت قسمت اسباب بازیها تا واسه تو دخمل خوشگل کتاب قصه بخره که یهو چشم بابایی افتاد به پازل های 3بعدی و از اونجایی که تو خیلی پازل 3بعدی دوست داشتی و دائم به من اصرار میکردی که یدونه بخرم منم دست رد به سینت نزدم و یکیشون رو انتخاب کردم و خریدم. خلاصه یه چندروزی کار من و مامانی شده بود درست کردن پازل و از اونجایی که درجه سختیش هم 5ستاره بود کلی وقتمون رو صرف جور کردن تیکه های کوچیک پازل میکردیم تا بالاخره بعد از 5-4 روز تموم شد. در ادامه مراحل تکمیل شدن پازل 3 بعدی رو واست میزارم تا به اهم قضیه پی ببری....   ...
8 خرداد 1392

غلامتم بابایی

ترنّم جان ، دخترم سلام بابایی عزیزم یه چند وقتی بود یه خورده سرم شلوغ بود و وقت نمیکردم سری به وبلاگت بزنم اما امشب دیگه تصمیم گرفتم واست بنویسم. عزیز بابا توی این چند وقته که خیلی تغییرات جدیدی داشتی کمابیش مامانی واست نوشته ولی یه کارهایی میکنی که بابایی خیلی لذت میبره از شیرین کاریات ، مثلاً هر وقت بابا از سر کار میاد خونه تو بلند بلند شروع میکنی به خندیدن و حرف زدن با بابایی منم که دل به دلت میدم و کلی خونه رو رو سرمون میذاریم. یه چند وقتی هم هست که علاقه زیادی به خوردن انگشت بابایی داری و من هم که هر وقت میخوام تو رو به مرادت برسونم با دعوای مامانی مواجه میشم ، ولی تو فکر کن که دختر و پدر با هم به خواسته ی دلشون نرسن... این...
18 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ترنّم نامه می باشد