ترنّم جانترنّم جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

ترنّم نامه

تولد دو ماهگی دخترم

ترنّم جان  ، دخترم سلام ديروز تولد 2 ماهگيتون بود و من ماماني واست يه جشن كوچولو و خودموني گرفتيم. از اين به بعد هم تصميم گرفتيم تا ١سالگيت هر ماه واست يه جشن كوچولو و 3 نفره بگيريم و ماهگردت رو شاد باشيم و هر ماه از اينكه خدا تو فرشته كوچولوي مهربون رو به ما هديه داده هزار بار شاكرش باشيم. راستي امروز رفتيم شبكه بهداشت و واكسن 2 ماهگيت رو بهت زديم كه ايشالله بدنت در برابر ويروس ها و ميكروبها و بيماريها واكسينه بشه و تو صحيح و سالم بزرگ بشي و من و ماماني از بودن كنار تو لذت ببريم. فقط بابايي اميدوارم كه تب نكني، آخه معمولاً بعد از واكسن 2 ماهگي ني ني كوچولو ها تب ميكنن كه با دادن قطره استامينوفن تبشون رو پايين مياره و ماماني ميگه...
26 فروردين 1392

اولین عید

ترنّم جان  ، دخترم سلام بابای عزیزم امسال اولین سال نویی بود که ما یه خونواده ی سه نفره شده بودیم و عید امسال واسه من و مامانی خیلی خیلی عید قشنگی بود آخه تو فرشته ی مهربون با ما بودی و از زمانی که از بندر به سمت شیراز حرکت کردیم یعنی 28 اسفند 91 واسه دیدن خونواده ی بابایی قشنگترین سفر ما شروع شد و من و مامانی با بودن تو اصلاً خستگی راه رو احساس نکردیم. خدایا ازت ممنونیم بخاطر این نعمتی که به ما دادی. باباجون نمیدونی وقتی تو توی مسیر واسه بابایی شیرین میشدی دلم میخواست یه گوشه پارک کنم و بخورمت عزیز بابایی. روی صندلی عقب واست یه جای خوشگل درست کردیم و تو رو عقب خوابوندیم و مامانی هم کنارت نشست و بابایی هم مثل یه راننده خصوصی در خدم...
9 فروردين 1392

اولین لبخند

ترنّم جان ، دخترم سلام عزیز دل بابایی، دیروز قشنگترین لحظه ی زندگی 3 نفرمون شکل گرفت. دیروز عصر وقتی از سر کار اومدم خونه و تو رو بغل کردم و بهت سلام کردم، تو به من لبخند زدی و با صدای بلند خندیدی...  نمیدونی من و مامانی چقدر ذوق زده شدیم و قربون صدقت رفتیم... وای بابایی... خیلی لحظه ی قشنگ و نابی بود و این اولین خنده ی هوشمندانه تو بود عزیز دل بابایی.  به امید روزی که وقتی از در میام توی خونه، تو بدویی توی بغلم و من تو رو غرق بوسه کنم عشقم.. دوست داریم. (M&Y) ...
21 اسفند 1391

بدنبال آموزش گریه نوزاد

ترنّم جان ، دخترم سلام بابا جونی چند روزیه که خیلی گریه میکنی و بیقراری البته نه خیلی ها نسبت به قبلاً که اصلاً گریه نمیکردی واسه ما خیلی محسوب میشه. خلاصه با مامانی افتادیم توی اینترنت بدنبال آموزش گریه نوزاد. آخه قبلاً یادم بود که یه همچین سمیناری برگزار شده بود. خلاصه بعد از کلی گشتن موفق شدیم آموزش زبان گریه نوزاد رو پیدا کنیم و دانلود کردیم. بعد من و مامانی نشستیم و تماشاشون کردیم و تا حدودی یاد گرفتیم که وقتی در حالاتهای مختلف گریه میکنی منظورت تقریباً چی میتونه باشه، البته خیلی سخته که تشخیص بدیم که تو توی گریه هات کدوم صدا رو در میاری ولی به مرور زمان اونم یاد میگیریم. بابا جون دیروز رفتیم سونوگرافی واسه لگن پات و خدا رو شکر ...
11 اسفند 1391

یک ماهگی فرشته کوچولو

ترنّم جان ، دخترم سلام الان 36 روز که از تولد تو فرشته مهربون گذشته و من و مامانی کلی از بودن تو لذت میبریم. بابا جون یه چند روزیه که خیلی بیقراری میکنی مخصوصاً موقعی که میخوای بخوابی ، مامانی مهربون هم کلی وقت و حوصله میزاره و با مهربونی تو رو نوازش میکنه و بهت شیر میده تا بخوابی. بابا جون باید اینو بدونی که من و تو خیلی مدیون مامانی عزیز و مهربونیم و تو باید اینو همیشه بخاطر داشته باشی که مامانی داره جوونیشو و همه دلبستگیهاشو به پای تو فرشته کوچولو میریزه و باید یه روزی قدردان  همه محبتهای مامانی باشی. دخمل عزیزم اینم چندتا عکس از این 1 ماه و 6 روزی که گذشت. دوست داریم. M&Y   خاله مرضیه جون اینم عکسهایی که خواسته بو...
4 اسفند 1391

دو هفته تنهایی

ترنّم جان ، دخترم سلام بابایی الان 2 هفته هست که تو و مامانی رفتید خونه مامان بزرگ پروین تا اونجا مامان بزرگی از تو و مامانی مواظبت کنه و قرار 2 روز دیگه برگردید پیش بابایی. نمیدونی توی این 2 هفته چقدر دلم واسه تو و مامانی تنگ شده باباجون. وقتی با مامانی تلفنی صحبت میکنم از بزرگ شدنت و شیرین شدنت واسم تعریف میکنه و دل بابایی رو کلی آب میکنه، ثانیه ها واسه برگشتن شما برام مثل ساعتها میگذره و خیلی طولانی شدن. لحظه ها را دارم با دلتنگی شما یکی بعد از دیگری پشت سر میزارم تا زودتر یکشنبه برسه و من چشمم به جمال تو و مامانی روشن بشه. دو سه روز پیش رفتم واسه دخمل گلم سه دست بلوز شلوار و 2 تا دستکش و 2 تا جوراب خوشگل خریدم تا وقتی اومدی تنت کنم...
26 بهمن 1391

دلتنگي

ترنّم جان ، دخترم سلام بابا جون ديروز مامان بزرگ و بابا بزرگ تصميم گرفتن كه بعد از چند هفته كه اومده بودن و مواظب ماماني و بعدشم تو بودن، برگردن سر خونه و زندگي خودشون، آخه طفلكيا توي آپارتمان نميتونن زندگي كنن سختشونه. خداييش خيلي واسه ماماني و تو زحمت كشيدن كه من همينجا دستشونو ميبوسم و از زحمتاشون تشكر ميكنم. خلاصه اينكه ماماني هم تصميم گرفت باهاشون بره آخه طفلكي هنوز نميتونه تنهايي از تو مراقبت كنه. من هم برخلاف ميل قلبيم كه اصلاً دوست نداشتم از تو و ماماني دور بشم بخاطر سلامتي تو و تنهايي ماماني موافقت كردم. اما از ديروز كه شما رفتين اصلاً حوصله هيچ چيزو ندارم حتي حوصله خودمم ندارم... خيلي دلم واستون تنگ شده به حدي كه ديروز نشستم ...
14 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ترنّم نامه می باشد