ترنّم جانترنّم جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

ترنّم نامه

دل نوشته های مامان (12)

یک شکایت از بابایی به دخترش از طرف مامان سلام ترنم من. قربونت برم الهی. خوبی عزیزم؟ مامان جون یادم رفت توی پست قبلی واست بنویسم الان اینجا واست می نویسم که ببینی عجب بابایی  داری. هفته پیش روز پنجشنبه که تعطیل بود و بابایی خونه بود تو خیلی توی شکمم تکون می خوردی و من هم کلی داشتم ذوقت می کردم ولی یک کمی هم درد داشتم . بعد از یک مدت من به شما گفتم که "مامان جون چقدر تکون می خوری بشین سر جات دیگه درد دارم دخترم". البته عزیز دلم به خدا با شوخی گفتم گلم. خلاصه گفتن این حرف از طرف من همان و قهر کردن بابا با من همان. بابا جونت از من ناراحت شد و گفت که " چرا به بچم گفتی بشین سر جات؟ چرا بهش گفتی تکون نخور؟ چرا می گی بریم زود سزارین کن...
17 دی 1391

دل نوشته های مامان (11)

دختر قشنگم سلام مامان جون دیروز 16 دی ماه دوباره نوبت دکتر داشتم . دکتر به من گفت هفته آینده 24 دی هنوز سزارینت نمی کنم و روز 24 ام بیا تا واسه روزهای بعدش واست نوبت بدهم. وای مامان جون من خسته شدم از چشم انتظاری ولی از طرفی هم دوست دارم که تو بیشتر توی دل من بمونی تا خوب بزرگ بشی و همه جای بدنت کامل بشه عشق من. آخه تاریخ زایمان طبیعی من 4 بهمن هست و دکتر گفت هر چی به اون روز نزدیک تر باشه بهتره. تازه خاله مرضیه واسه پنج شنبه همین هفته می خواست از تهران بیاد که گفتم زوده و اگر میشه بلیطش رو کنسل کنه. خاله مهدیه هم مرخصی گرفته که از جمعه بیاد حالا نمی دونم که چه می کنه. راستی فرشته کوچولوی معصوم مامان واسه دایی انوش (شوهر خاله منصوره) که ک...
17 دی 1391

دل نوشته های مامان (10)

دختر مامان سلام عزیزم این هفته که رفتم دکتر واسه تاریخ ٢٣ دی نوبت سزارین بهم داد که من گفتم اگر میشه بذاریم یک روز بعد که ماه صفر تموم بشه دکتر هم قبول کرد.یعنی تاریخ ٢٤ دی قراره شما قدم روی چشم ما بذاری. وای کوچولوی من فقط ٢ هفته مونده تا بیای بغلم عزیز دل مامان. بابایی هم خیلی منتظر اومدنت هست و کلی ذوقت رو می کنه.الهی که من فدای هر دوتون بشم. ...
11 دی 1391

خواب دوست داشتنی

ترنّم جان  ، دخترم سلام الهی که بابا قربونت بره اگر بدونی این روزهای آخر من و مامانی چقدر چشم انتظاری میکشیم... بابا جون، الان تو توی هفته 37 هستی و تقریباً 2 هفته دیگه بدنیا میای البته اگر خودت زودتر کیسه آبت رو پاره نکنی! آخه یه چند روزی میشه که خیلی شیطون شدی و مشتهای محکمی به مامانی میزنی، طفلکی مامانی هم از یه طرف دردش میاد و از طرفی کلی ذوق میکنه که دخملش بزرگ شده و زورش زیاد. عزیز دل بابا، این روزها دیگه مامانی سر کار نمیره و توی خونه استراحت میکنه تا تو این چند هفته باقیمانده رو هم به سلامتی بگذرونی و ایشاءالله بدنیا بیای.. بابایی عزیزتر از جونم دیشب مامانی خواب تو رو دیده بود و میگفت اینقدر عزیز و خوشگل بودی ...
8 دی 1391

دل نوشته های مامان (6)

ترنم عزیزم خیلی خیلی منتظر اومدنت هستم مامان جون . عاقبت یک شب از شبهای دور         کودک من پا به دنیا می نهد آن زمان بر من خدای مهربان         نام شور انگیز مادر می نهد بینمش روزی که طفلم همچو گل      در میان بسترش خوابیده است بوی او چون عطر پیچ یاسها         در مشام جان من پیچیده است پیکرش را می فشارم در برم        گویمش چشمان خود را باز کن همچو عشق پاک من جاوید باش      در کنارم زندگی آغاز کن ...
7 دی 1391

دل نوشته های مامان (9)

سلام خانم کوچولوی من مامان جون هفته ٣٦ هم داره تموم میشه و شما میری توی هفته ٣٧ .البته همین حالا هم فکر کنم تموم شده ولی من با تقویم خودم گفتم. خدا را شکر دیگه خیالم راحت شد آخه از این به بعد هر لحظه که به دنیا بیایی دیگه مشکلی نداری و نیازی نیست که توی دستگاه بمونی تا بزرگتر بشی. از اول دوران بارداری که دکتر به من گفته بود خطر زایمان زودرس داری من همیشه نگران این ماه ٨ بودم و دعا می کردم که ماه ٨ به سلامتی بگذره. خدا راشکر که به سلامتی گذشت و تو هم حالت خوبه. هفته پیش رفتم دکتر و منو فرستاد سونو. من هم که دوست داشتم بدونم شما چقدر رشد کردی با اشتیاق رفتم سونو گرافی. وای مامان جون دکتر گفت شما ٢٨٠٠گرم وزنته و من خیلی خوشحال شدم. این روزها...
7 دی 1391

اتاق خواب دخترم ترنم

ترنّم جان  ، دخترم سلام عزيز دله بابا همونطور كه قبلاً بهت قول داده بودم تزئين اتاقت رو تموم كرديم و ديگه الان اتاقت منتظر تشريف فرمايي دخمل گلمه. بابا جوني نميدوني من و ماماني چقدر دلمون براي ديدن روي ماهت تنگه و ديگه طاقتمون سر اومده و گذر لحظه ها واسمون سخت شده ، جون بابايي زودتر بيا ديگه... مرديم از چشم انتظاري... بابا جون فدات بشم اينم عكسهاي اتاقت. خيلي دوست داريم... (دوست داريم)M&Y ...
28 آذر 1391

دل نوشته های مامان (8)

دختر عزیزتر از جانم : دختر گل مامان امیدوارم که خوب خوب باشی. دیروز مهمون داشتیم. مامان بزرگت ( مامان بابا، اسمش هم زهره هست ) و عمه و خانواده و خاله بابا و دخترش از فسا اومدن خونمون. قراره تا چند روز دیگه هم پیشمون باشن. من که خیلی سعی کردم که از اداره رفتم خونه شام درست کنم ولی به خاطر اینکه کمی دلم درد می کرد و احساس می کردم شما هم کم تکون خوردی یک کمی ترسیدم ولی باز هم می خواستم غذا درست کنم که بابایی زنگ زد و گفت هیچ کاری نکن .واسه شام هم که مهمونامون می رسن از بیرون شام می گیرم و میارم. من هم که خداییش توان کار کردن و طولانی مدت ایستادن رو نداشتم به بقیه کارهام مثل تمیز کاری و آماده کردن وسایل پذیرایی رسیدم. دست ب...
23 آذر 1391

دل نوشته های مامان (7)

دختر عزیزم: ترنم جان ، عزیز دل مامان ، الان تو توی هفته ٣٤ هستی و من حسابی احساس سنگینی می کنم. با این حال دوست دارم تو خوب رشد کنی و توی این چند هفته باقیمانده به وزن مناسب زمان تولد برسی. تا اینجا که دکتر گفته همه چیز خوبه و وزنت طبیعی هست. امیدوارم که این چند هفته هم به سلامت بگذرونی عزیزم. این روزها حسابی دارم اذیت می شم. شبها نمی تونم بخوابم. تا آخر این هفته هم فقط می رم اداره و بعدش می خواهم مرخصی بگیرم و توی خونه بمونم و به شما برسم تا خوب رشد کنی. بابایی هم دلش خیلی واست تنگ شده و خیلی منتظرت هست. من به بابایی حسودیم میشه .آخه اون می تونه از روی شکم من شما رو ببوسه ولی من نمی تونم بوست کنم عزیز دلم. این روزها دیگه جات تنگ...
21 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ترنّم نامه می باشد