ترنّم جانترنّم جان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

ترنّم نامه

دل نوشته های مامان (8)

دختر عزیزتر از جانم : دختر گل مامان امیدوارم که خوب خوب باشی. دیروز مهمون داشتیم. مامان بزرگت ( مامان بابا، اسمش هم زهره هست ) و عمه و خانواده و خاله بابا و دخترش از فسا اومدن خونمون. قراره تا چند روز دیگه هم پیشمون باشن. من که خیلی سعی کردم که از اداره رفتم خونه شام درست کنم ولی به خاطر اینکه کمی دلم درد می کرد و احساس می کردم شما هم کم تکون خوردی یک کمی ترسیدم ولی باز هم می خواستم غذا درست کنم که بابایی زنگ زد و گفت هیچ کاری نکن .واسه شام هم که مهمونامون می رسن از بیرون شام می گیرم و میارم. من هم که خداییش توان کار کردن و طولانی مدت ایستادن رو نداشتم به بقیه کارهام مثل تمیز کاری و آماده کردن وسایل پذیرایی رسیدم. دست ب...
23 آذر 1391

دل نوشته های مامان (7)

دختر عزیزم: ترنم جان ، عزیز دل مامان ، الان تو توی هفته ٣٤ هستی و من حسابی احساس سنگینی می کنم. با این حال دوست دارم تو خوب رشد کنی و توی این چند هفته باقیمانده به وزن مناسب زمان تولد برسی. تا اینجا که دکتر گفته همه چیز خوبه و وزنت طبیعی هست. امیدوارم که این چند هفته هم به سلامت بگذرونی عزیزم. این روزها حسابی دارم اذیت می شم. شبها نمی تونم بخوابم. تا آخر این هفته هم فقط می رم اداره و بعدش می خواهم مرخصی بگیرم و توی خونه بمونم و به شما برسم تا خوب رشد کنی. بابایی هم دلش خیلی واست تنگ شده و خیلی منتظرت هست. من به بابایی حسودیم میشه .آخه اون می تونه از روی شکم من شما رو ببوسه ولی من نمی تونم بوست کنم عزیز دلم. این روزها دیگه جات تنگ...
21 آذر 1391

دل نوشته های مامان (5)

دختر گلم من یک سوال دارم......؟ امروز هفتم محرم هست و من هر سال واسه تعطیلات تاسوعا و عاشورا می رفتم خونه مامانم ولی امسال نمی دونم چه کار کنم؟ آخه گلم از طرفی خیلی دلم هوای محرم اونجا رو داره و از طرفی هم خیلی خیلی نگران تو هستم که خدای نکرده سفر واست خوب نباشه. آخه از اینجا تا شهر مامانی ٤ ساعت راهه و من حسابی توی فکرم که چه کنم؟ بابایی قبلاً با جدیت بهم می گفت که " نه امسال جایی نمیریم و به خاطر سلامتی خودم و تو باید بمونیم خونه و من استراحت کنم" ولی الان دو روزه خودش هم می گه "اگر می خواهی بری اشکالی نداره با احتیاط می ریم." حالا من موندم که چه کنم؟ دختر خانم خوشکل مامان شما اجازه می دی من برم مسافرت؟؟؟ آخه دلم خیلی گرفت...
2 آذر 1391

السلام علیک یا ابا عبدالله

  باز محرم شد و دلها شکست           از غم زینب، دل زهرا شکست باز محرم شد و لب تشنه شد          از عطش خاک، کمرها شکست آب در این تشنگی از خود گذشت    چله به خون شد دل صحرا شکست قاسم و لیلا همه در خون شدند         این چه غمی بود که دنیا شکست فرا رسیدن ماه محرم تسلیت باد ...
2 آذر 1391

تدارکات ورود عزیز بابا و مامان

ترنّم جان  ، دخترم سلام بابایی خوشگلم چند روزیه که سفت و سخت با مامانی داریم روی مهیا کردن و تزئین اتاقت کار میکنیم، تا اینجای کار کمدهای اتاقت رو کاغذ دیواری با طرح سیندرلا و سفید برفی زدیم و روی دیوارای اتاقت کلی استیکرهای خوشگل و دخترونه واست زدیم که وقتی قدم بر چشمای بابایی گذاشتی و به دنیای من و مامانی تشریف فرما شدی کلی با صحنه های رنگی و شاد روبرو بشی. فعلاً واست سرویس خواب نخردیم چون فکر کردیم زوده و بزاریم وقتی یکم بزرگتر شدی و سلیقت رو فهمیدیم طبق سلیقه خودت واست سرویس خواب بخریم ولی فعلاً واست یه تخت خوشگل گرفتیم و اتاقت رو با وسایلی که واست خریدیم تزئین کردیم و چیدیم، پرده اتاقت رو هم با طرح سیندرلا سفارش...
26 آبان 1391

چشم انتظاری

ترنّم جان  ، دخترم سلام دختر گلم چند روزیه که هر وقت ورجه وورجه میکنی تا من میام دست میزارم روی شکم مامانی تا این حرکات قشنگت رو لمس کنم سریع مثل یه دختر با حیا ساکت میشی و دیگه خبری از اون همه تکونای زیاد نمیشه، خلاصه که بدجوری بابایی رو توی کف گذاشتی به همین خاطر هم با مامانی نقشه ریختیم که هر وقت داشتی ورجه وورجه میکردی مامانی به من یواشکی اشاره کنه تا من بیام و با تمام وجودم احساست کنم.  یه یکی دو باری موفق شدیم بهت رکب بزنیم ولی از اونجایی که دخمل عزیز بابایی خیلی باهوشه دستمون واسش رو شده و هر وقت مامانی بهم اشاره میکنه بازم مثل قبلاً ساکت و بی حرکت میشی.. خلاصه که بابایی خیلی نامردی..  ولی با همه ی این او...
26 آبان 1391

دل نوشته های مامان (4)

سلام عشق کوچولوی مامان دختر نازم خیلی دوست دارم. این روزها حسابی تکون می خوری و من عاشق تکون خوردن هات هستم. خیلی توی دل مامان شیطونی می کنی ولی وقتی بابا جون میاد پیشت خیلی خانم میشی و نرم و لطیف فقط چتدتا تکون کوچولو واسش مخوری. مطمئنم بابایی حتی نمی تونه حدس بزنه وقتی من و تو با هم هستیم چه دنیایی داریم با هم. الهی قربونت برم خب بابا هم دلش می خواهد شیطونی هات را ببینه ولی من واقعا نمی دونم چرا تا صدای بابایی مهربون میاد شما خانم میشی و خیلی آروم واسش حرکت می کنی. این رسمش هست که بابایی رو گول بزنی عمرم؟ بزار بابایی هم ببینه که حسابی داری بزرگ میشی و زورت زیاد شده، ببینه که چقدر ورجه وورجه می کنی گل دختر من. خلاصه خود دانی و بابا جونت.....
22 آبان 1391

در آرزوي ديدار

ترنّم جان  ، دخترم سلام چند روز پيش با ماماني و مامان بزرگ پروين و بابا بزرگ شهريار رفته بوديم خونه ي پسرخاله ي مامان كه دخترشون تازه بدنيا اومده بود. كلي من و ماماني دلتنگ بدنيا اومدنت شديم و آرزو كرديم زودتر اين دو ماه هم تموم بشه و تو بدنيا بياي و ما هم تمام وقتمونو با تو بگذرونيم. نميدوني چقدر از ديدن يه كوچولو ذوق زده شده بوديم و خودمون رو تصور ميكرديم وقتي كه تو بدنيا بياي و لحظه هاي قشنگي رو كه قراره با هم بگذرونيم. بابايي دلمون خيلي واسه ديدن روي ماهت تنگ شده و ديگر صبر و قرار نداريم. خيلي خيلي دوست داريم دختر گلم. (دوست داريم)M&Y ...
18 آبان 1391

دل نوشته های مامان (2)

سلام دختر گل مامان چند روزی حسابی کار داشتم و نتونستم سری به وبلاگت بزنم. البته این چند مدت خبر قابل عرضی هم نبود که بخواهم ثبتش کنم.  از جمعه ٢ هفته پیش به مدت ٤ روز مهمان داشتیم . دوست بابا و خانمش از شیراز اومدن خونمون. اسمش مصطفی است .بابایی از خیلی وقت پیش باهاش دوسته . خیلی هم با هم صمیمی هستن . تازه عقد کرده و با خانمش اومده بودن. خانم خیلی خوبی داشت. کلی با هم دوست شدیم. کلی هم خانمش واسه تو ذوق می کرد و همش می گفت زود به دنیا بیایی و بیاد ببیندت.بعدش جمعه این هفته هم خاله منصوره با شوهرش اومدن. با هم رفتیم قشم. آخه خاله باید دانشگاهش رو انصراف می داد. چون کرمان قبول شده می خواهد همونجا فوقش رو بخونه. من و بابا ...
27 مهر 1391

دل نوشته های مامان (3)

ترنم جان : دختر عزیزم می خواهم اینجا یک کمی از احساسات بابایی و مامان هم واست بنویسم. من تو رو خیلی دوست دارم و بی صبرانه منتظرم که به دنیا بیایی . وقتی تکون می خوری خیلی خوشم می یاد. یک وقتهایی هم که تو خسته هستی و کمتر تکون می خوری من کلی دلم واست تنگ میشه و همش به بابایی می گم چرا بچم تکون نمی خوره ؟ بابا هم می گه "خوب دخترم هنوز خیلی کوچولوست، خسته میشه ، حتماً خوابیده". من هم منتظر میشم تا بیدار بشی و واسم تکون بخوری تا من ذوقت کنم. بعضی وقتها باهات حرف می زنم و خلاصه علی رغم تمام مشکلات دوران بارداری من تو رو خیلی دوست دارم. اما راستش یه وقتهایی هم دلم واسه زندگی دو نفرمون با بابا جونی مهربون تنگ میشه. خداحافظی با اون روزهای قشنگ یک ...
26 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ترنّم نامه می باشد