دل نوشته های مامان (8)
دختر عزیزتر از جانم : دختر گل مامان امیدوارم که خوب خوب باشی. دیروز مهمون داشتیم. مامان بزرگت ( مامان بابا، اسمش هم زهره هست ) و عمه و خانواده و خاله بابا و دخترش از فسا اومدن خونمون. قراره تا چند روز دیگه هم پیشمون باشن. من که خیلی سعی کردم که از اداره رفتم خونه شام درست کنم ولی به خاطر اینکه کمی دلم درد می کرد و احساس می کردم شما هم کم تکون خوردی یک کمی ترسیدم ولی باز هم می خواستم غذا درست کنم که بابایی زنگ زد و گفت هیچ کاری نکن .واسه شام هم که مهمونامون می رسن از بیرون شام می گیرم و میارم. من هم که خداییش توان کار کردن و طولانی مدت ایستادن رو نداشتم به بقیه کارهام مثل تمیز کاری و آماده کردن وسایل پذیرایی رسیدم. دست ب...
نویسنده :
باباي ترنّم
11:50