ترنّم جانترنّم جان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

ترنّم نامه

شیطونی کردنهای دختر نازم

سلام دختر ناز مامان الهی من فدای تو که کم کم داری شیطون میشی.الان دو شبه که اصلا نمی خوابی و من و بابا حسابی کلافه شدیم و اصلا نمی دونیم چرا نمی خوابی.وقتی شبها توی اوج خوابم و حسابی خوابم میاد و نگاه به چشمهای کاملا بیدارت می کنم خیلی کیف می کنم .دوستت دارم مامان جون . نمی دونم تا کی می خواهی این جوری بد خواب باشی. ولی این رو بدون که در هر حال من عاشق اون چشمهای خوشگلت هستم عزیز کوچولوم. راستی دو شب پیش بهت پستونک دادیم شاید که بخوابی ولی وقتی دیدم فایده نداره و شما قصد داری شب بیدار باشی که شهر در امن و امان باشد منصرف شدم و امروز دیگه بهت ندادم. آخه خیلی هم زود بهش عادت کردی ولی دیگه بهت نمی دهم.خلاصه اینکه نه به اون روزهای اول که به زو...
13 اسفند 1391

بدنبال آموزش گریه نوزاد

ترنّم جان ، دخترم سلام بابا جونی چند روزیه که خیلی گریه میکنی و بیقراری البته نه خیلی ها نسبت به قبلاً که اصلاً گریه نمیکردی واسه ما خیلی محسوب میشه. خلاصه با مامانی افتادیم توی اینترنت بدنبال آموزش گریه نوزاد. آخه قبلاً یادم بود که یه همچین سمیناری برگزار شده بود. خلاصه بعد از کلی گشتن موفق شدیم آموزش زبان گریه نوزاد رو پیدا کنیم و دانلود کردیم. بعد من و مامانی نشستیم و تماشاشون کردیم و تا حدودی یاد گرفتیم که وقتی در حالاتهای مختلف گریه میکنی منظورت تقریباً چی میتونه باشه، البته خیلی سخته که تشخیص بدیم که تو توی گریه هات کدوم صدا رو در میاری ولی به مرور زمان اونم یاد میگیریم. بابا جون دیروز رفتیم سونوگرافی واسه لگن پات و خدا رو شکر ...
11 اسفند 1391

تغییرات دخترم در ماه اول

عزیز دل مامان سلام دختر نازم چهل روزگیت گذشت و من حسابی دارم باهات خوش میگذرونم. هر روز که میگذره تو با مزه تر میشی و من و بابایی بیشتر از قبل عاشقت میشیم. الهی فدات بشم دخترم . قبلا وقتی می خواستی دستت رو بخوری همه اش را مک می زدی ولی الان چند روزه که یاد گرفتی شصتت رو کنی توی دهنت و مک بزنی.ضمنا خیلی هم بغلی شدی و وقتی بیداری من هیچ کاری نمی تونم بکنم و همش باید در خدمت جنابعالی باشم.وقتی با اون چشمهای سیاهت این ور و اون ور رو نگاه می کنی من دلم ضعف میره واست. خیلی دوستت دارم دختر نازم.تازگیها خوابت هم کم شده و من کلی وقت میذارم و می خوابونمت ولی همینکه میذارمت پایین سریع بیدار میشیی.خلاصه اینکه از حالت نوزادی در اومدی و هر روز رفتارهات...
9 اسفند 1391

یک ماهگی فرشته کوچولو

ترنّم جان ، دخترم سلام الان 36 روز که از تولد تو فرشته مهربون گذشته و من و مامانی کلی از بودن تو لذت میبریم. بابا جون یه چند روزیه که خیلی بیقراری میکنی مخصوصاً موقعی که میخوای بخوابی ، مامانی مهربون هم کلی وقت و حوصله میزاره و با مهربونی تو رو نوازش میکنه و بهت شیر میده تا بخوابی. بابا جون باید اینو بدونی که من و تو خیلی مدیون مامانی عزیز و مهربونیم و تو باید اینو همیشه بخاطر داشته باشی که مامانی داره جوونیشو و همه دلبستگیهاشو به پای تو فرشته کوچولو میریزه و باید یه روزی قدردان  همه محبتهای مامانی باشی. دخمل عزیزم اینم چندتا عکس از این 1 ماه و 6 روزی که گذشت. دوست داریم. M&Y   خاله مرضیه جون اینم عکسهایی که خواسته بو...
4 اسفند 1391

دو هفته تنهایی

ترنّم جان ، دخترم سلام بابایی الان 2 هفته هست که تو و مامانی رفتید خونه مامان بزرگ پروین تا اونجا مامان بزرگی از تو و مامانی مواظبت کنه و قرار 2 روز دیگه برگردید پیش بابایی. نمیدونی توی این 2 هفته چقدر دلم واسه تو و مامانی تنگ شده باباجون. وقتی با مامانی تلفنی صحبت میکنم از بزرگ شدنت و شیرین شدنت واسم تعریف میکنه و دل بابایی رو کلی آب میکنه، ثانیه ها واسه برگشتن شما برام مثل ساعتها میگذره و خیلی طولانی شدن. لحظه ها را دارم با دلتنگی شما یکی بعد از دیگری پشت سر میزارم تا زودتر یکشنبه برسه و من چشمم به جمال تو و مامانی روشن بشه. دو سه روز پیش رفتم واسه دخمل گلم سه دست بلوز شلوار و 2 تا دستکش و 2 تا جوراب خوشگل خریدم تا وقتی اومدی تنت کنم...
26 بهمن 1391

دلتنگي

ترنّم جان ، دخترم سلام بابا جون ديروز مامان بزرگ و بابا بزرگ تصميم گرفتن كه بعد از چند هفته كه اومده بودن و مواظب ماماني و بعدشم تو بودن، برگردن سر خونه و زندگي خودشون، آخه طفلكيا توي آپارتمان نميتونن زندگي كنن سختشونه. خداييش خيلي واسه ماماني و تو زحمت كشيدن كه من همينجا دستشونو ميبوسم و از زحمتاشون تشكر ميكنم. خلاصه اينكه ماماني هم تصميم گرفت باهاشون بره آخه طفلكي هنوز نميتونه تنهايي از تو مراقبت كنه. من هم برخلاف ميل قلبيم كه اصلاً دوست نداشتم از تو و ماماني دور بشم بخاطر سلامتي تو و تنهايي ماماني موافقت كردم. اما از ديروز كه شما رفتين اصلاً حوصله هيچ چيزو ندارم حتي حوصله خودمم ندارم... خيلي دلم واستون تنگ شده به حدي كه ديروز نشستم ...
14 بهمن 1391

آرزوی سلامتی برای دختر نازم

دختر گلم: امروز 16 روزه که تو با منی و من هر لحظه خدا را به خاطر وجودت شاکرم. این روزها دلم خیلی گرفته.آخه نگران سلامتی شما هستم. توی این 16 روز کلی تو رو بردم دکتر و کلی هم خاله ها در مورد آزمایشاتت با دکترهای مختلف که می شناختن و باهاشون سروکار دارن مشورت کردن.باورت میشه هر کدوم از این آدمها یک حرف مختلف زدن و من واقعا بلاتکلیفم و نمی دونم چه کنم. عدد مربوط به آزمایش تیروئیدت بالاست و هرکس یک حرفی می زنه.یک دکتر میگه مشکلی نیست.یکی میگه سریع دارو شروع کنین.یکی میگه تا پایان یک ماهگی صبر کنین و دوباره تکرار کنین. خلاصه من خیلی نگرانم و نمی دونم چه کنم. هر بار با خون دادن شما من هزار بار مردم و زنده شدم و کلی گریه کردم. الهی بمیرم برای او...
11 بهمن 1391

سخت ترین لحظات عمرم

ترنّم جان ، دخترم سلام عمر بابایی امشب شما 10 روزه شدید و تو این 10 روز خیلی به من و مامانی سخت گذشت البته در کنار شیرینی حضور تو یه خورده سختی این مشکلات چند روزه برامون کمتر حس شد. گل بابا ، بعد از انجام آزمایش 3 تا 5 روزگی مشخص شد که یکم زردیت بالاست و اندازه ی TSH خونت که مربوط به اندازه گیری تیروئیدته بالاتر از حد معمول بود و توی سونوگرافی لگن پات مشخص شد که یکم لقی توی لگن سمت چپت هست. بابا نمیدونی این چند روزه چه بر من و مامانی گذشت ، چند بار بردیمت آزمایشگاه و آزمایش دادی تا یه کم زردیت اومد پایین ولی هنوز نگران تیروئیدتیم و قراره فردا دوباره بریم واسه آزمایش تیروئید که اگر خدایی نکرده جوابش خوب نبود دیگه میبرمت تهران واسه درمان ...
6 بهمن 1391

تولد عشق

ترنم جان دختر عزیز تر از جانم : گل مامان امروز نهمین روز تولد  شماست و من بعد از این چند روز وقت کردم بیام و برات بنویسم. عزیز دلم از روزی که به دنیا اومدی شدی تمام دین و دنیای مامان . واقعا دوستت دارم و عاشقانه پرستشت می کنم.  عشق من شما روز بیست و ششم دی ماه سال نود و یک ،ساعت دو و چهل و پنج دقیقه ، بیمارستان ام لیلا به دنیا اومدی و قدم روی چشمهای من و بابا گذاشتی. وزنت سه کیلو و چهارصد گرم بود و قدت پنجاه و یک سانت مادرم. تو خیلی نازی مامان و من واقعا دوستت دارم و هر روز که می گذره بیشتر از قبل عاشقت می شم. تو هدیه خدا به من و بابا هستی و صد هزار بار خدا را به خاطر این نعمت شکر می کنم. هر بار که نگاهت می کنم یک دنیا انر...
4 بهمن 1391

تولدت مبارک

ترنّم جان  ، دخترم سلام دختر عزیزتر از جون بابا ، امشب که دارم اینا رو واست مینویسم شما 2 روز و 9 ساعت و 25 دقیقه است که قدم بر چشم ما گذاشتین و تشریف فرما شدید. الهی که بابا دورت بگرده چقدر ریزه میزه و کوچولو و معصوم بودی... بعد از کلی انتظار پشت در اتاق عمل و کلی نگرانی بابت تو و مامانی ، بالاخره تو بدنیا اومدی ولی بخاطر یه نگهبان زبون نفهم که بعداً جریانشو واست تعریف میکنم، ما نتونستیم قبل از اینکه تو رو به اتاق نوزادان ببرن ببینیم ولی کلی پشت در اتاق نوزادان نگاهت میکردم و ذوقت میزدم ، تا اینکه بالاخره مامانی رو آوردن که البته من باز هم بخاطر خرید دارو موفق به دیدنتون نشدم تا اینکه بعد ازخرید دارو اومدم بیمارستان و تو و ...
29 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ترنّم نامه می باشد