ترنّم جانترنّم جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

ترنّم نامه

.......

سلام عشق مامان امروز دوباره بعد از 20 روز رفتی مهد. ..... این 20 روز که مامان جون و آقا جون پیشمون بودن حسابی واسه خودت خانومی کردی و توی خونه بهت خوش گذشت. دیروز مامان و بابایی رفتن خونشون. جاشون حسابی توی خونمون خالیه. امروز صبح باز هم رفتی مهد. اولش که رفتی داخل من هم پشت سرت اومدم که به مربیتون سفارش حال و احوال امروزت رو کنم. اینقدر مظلوم رفتی یک گوشه نشستی که دلم صد پاره شد. لعنت به غریبی و غربت      ....................   ...
23 آذر 1393

روزهای زیبای من و تو (13)

سلام ترنم جان دختر نازم ، عزیز دردانه قلبم ، مادر قربان هزار هزار ناز و ادا و دلبریهات. عزیز مادر روزها تند و تند می گذرد و من شاد و سرمست از حضورت  ، روزها و شبها رو در میان نغمه های شیرین کلامت گم کرده ام. باورم نمیشه که یک سال و ده ماه از بودنت در کنار من می گذره و من هر لحظه مشتاق تر به آغوش کشیدنت می شوم. اگر روزی هزار ساعت باشد و تمام هزار ساعتش تو در آغوشم باشی باز هم کم است. اما افسوس که در گذر این روزها و این زندگی ماشینی فرصت برای به آغوش کشیدنت و بوییدن عطر تنت کم دارم. صبح ها که مهمان مهد کودک هستی و ظهر ها هم که با هم میریم خونه تو بعد از خوردن ناهارت می خوابی تا پنج بعد از ظهر و با اومد...
1 آذر 1393

کوتاهی مو

سلام عزیز دل مامان بالاخره جلوی موهاتو کوتاه کردم........ بابایی اصلاً اجازه نمی داد دست به موهات بزنم. ولی من به خاطر اینکه توی مهد موهات رو نمی بستن و همیشه روی چشمهات بود، در یک اقدام خود جوش پنج شنبه صبح بردمت آرایشگاه و جلوی موهات رو کوتاه کردم. حالا بماند که بابا چقدر ناراحت شد.......... برای اولین بار در پایان یک سال و ده ماهگیت موهات قیچی خورد. (البته یک بار وقتی خیلی کوچک بودی چندتا تار موهات رو برای یادگاری چیدم. اما کوتاهی به حساب نمی یاد) راستی توی آرایشگاه خیلی متین و سنگین نشستی روی صندلی و اصلاً گریه نکردی و تکون نخوردی. مرسییییییییییییییییییییی دخترم.   ...
24 آبان 1393

دلتنگی بابا

ترنّم جان  ، دخترم سلام الهی که بابا فدای اون شیرین زبونیات بشه، از دیروز تا حالا که شما موندید خونه آقا جون و بابایی مجبور بود بره سرکار و تنهایی اومدم بندر کلی دلم براتون تنگ شده ، هم واسه تو عزیز شیرین زبون بابایی و هم واسه مامانی مهربون و دوست داشتنی که الهی من فدای جفتتون بشم... کاش زودتر فردا بشه و من بیام دنبال شما عزیزای دلم که طاقت دوریتون رو ندارم... دوستون دارم. ...
14 آبان 1393

همایش شیرخوارگان حسینی سال 93

سلام ترنم عزیزم دیروز (6 محرم سال 93) با هم رفتیم امامزاده سید مظفر ، همایش شیرخوارگان حسینی. الهی فدات شم که خیلی دختر خوبی بودی و از پیشم تکون نخوردی. امیدوارم حضرت علی اصغر(ع) حافظ تو و همه بچه ها باشه.   ...
10 آبان 1393

یک ظهر دریایی - آفتابی خوب

سلام گل ناز نازی مامان روز جمعه از گرما و آفتاب ظهر استفاده کردیم و با هم رفتیم لب دریا . دخترم هم حسابی آب بازی کرد و خوش گذروند. الهی قربونت برم مامان جون. دل من و بابا به خوشیه تو خوش و خوشحاله عشق من. دوستت داریم  میلیدون تا................. ( وقتی بهم می گی دوست دارم ، می گم چند تا دوستم داری ؟ تو هم می گی : میلیدون تا   " منظورت میلیون تاست" ). من هم هزار هزار هزار میلیدون دوستت دارم بانوی قلبم.         ...
27 مهر 1393

نقاشی نقاشی

سلام جیگرکم دردانه دخترم مدتیه که به نقاشی علاقه مند شده و البته از وقتی که خاله مرضیه واست دفتر و مداد شمعی خرید بیشتر یاد نقاشی می کنی. دفتری که خاله واست خریده بود رو در عرض دو تا سه روز تمام صفحاتش رو پر کردی و بابا واست یکی دیگه خرید. ضمن اینکه هر روز هم  در کنار دفترت ، ده دوازده تا کاغذA4  خراب می کنی. خلاصه اینکه هر روز بساط نقاسی کشیدنت توی خونه پهنه. حتی وقتی می برمت قلعه وروجک ها هم می ری توی اتاق نقاشی و مشغول نقاشی می شی و دیروز هم توی نمایشگاه کودک هر غرفه ای که نقاشی داشت شما یک سر می زدی.             و ...
14 مهر 1393

یک شب کنار دریا

سلام خانم گل مامانی هوا یک کمی ، فقط  یک کمی بهتر شده . البته نه هنوز گرمه ...... ولی به هر حال میشه از خونه زد بیرون. یک شب با بابایی دخترم رو بردیم لب دریا. البته بماند که با بابا  من حسابی گرفتاری دارم و کلی غر می زنه که : دست توی آب نکنه . دست توی خاک نکنه. دستش رو به چشمش نزنه و ...... من هم بردمت لب دریا که راحت باشی و آزاد بازی کنی . واسه همین گذاشتمت رو ی شن ها و به به بابا گفتم  : خواهشاً کارش نداشته باش و بذار راحت باشه. حالا این وسط ده مرتبه بابا بلندت کرده و دستهات رو شسته و آب توی دهنت زده و از این کارها بماند.... نا گفته نماند که تو هم حسابی از فرصت پیش اومده استفاد...
14 مهر 1393

شیرین زبونی های تو دل برده از ما

سلام دخترک نازم ترنم کوچولوی مامان روز به روز داری بزرگ تر میشی و هزار ماشاالله شیرین تر. با حرف زدن هات دل من و بابا رو جوری می بری که روزی میلیون مرتبه داریم می بوسیمت و دوست داریم قورتت بدیم. همچنان روزی چند بار  "دوست دارم  " و  " عاشق "  رو به من و بابا می گی.  تقریباً هر روز  " خاله اش " " داییش "  " انوش " و " متین " رو یاد می کنی. (خونه مامام جونم که بودیم ، ما به دایی علی می گفتیم که :داییش فلان کار رو انجام بده . ... این شد که شما هم به دایی می گی  " داییش  " و همچنین  &qu...
14 مهر 1393

خواب شیرین

سلام دخترک ملوسم مامان جونی ، یک روز از مهد که اومدی خونه خیلی خسته بودی ولی مقاومت کردی و نخوابیدی. ساعت نزدیک شش بود که اومدی آشپزخونه و گفتی " مامان ایش" . ( به شیر می گی ایش) من هم شیشه شیرت رو دادم دستت و تو رفتی دراز کشیدی و خیلی زود با شیرت خواب رفتی. من هم که دیدم بد موقع است با خودم فکر کردم که یک ساعت بخوابی و بعدش بیدارت کنم که شب خیلی دیر نخوابی.(زهی تصور باطل ، زهی خیال محال) ساعت هفت بیدارت کردم و از توی تختت آوردمت توی هال و تو هم تا تونستی بهانه گرفتی و نق زدی. واسه یک لحظه گذاشتمت روی زمین و رفتم توی آشپزخانه که وسایلی بابا خریده بود بذارم روی اپن. همین که برگشتم دیدم دوباره خواب رفتی. اون هم چ...
15 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ترنّم نامه می باشد